سلام بر پسر فاطمه (س)

اللهم بلغ مولانا الامام الهادی المهدی، القائم بامرک

شرک ناپیدا تر ازراه رفتن مورچه روى سنگ در شب تاریک!!!

ابو هاشم جعفرى (ره ) که از دوستان و فقهاء و اصحاب امام هادى(ع) و امام حسن عسکرى (ع ) بود، مى گوید: در محضر امام حسن عسکرى (ع ) بودم ،فرمود:یکى از گناه نابخشودنى این است که شخصى (بر اثر غرور و کوچک شمردن گناه ) بگوید:
((لیتنى لا اواخذ الا بهذا: اى کاش براى گناهى جز این یک گناه ، باز خواست الهى نشوم)) با خود گفتم : ((براستى ، معنى این سخن ، بسیار دقیق و ظریف است ، و سزاوار است که هر انسانى ، مراقب خود باشد و در مورد هر چیزى دقت کند))که گاهى انسان حرفى مى زند و خیال مى کند حرف خوبى زده ، غافل از آنکه  همان حرف  گناه نابخشودنى است . ناگاه امام حسن عسکرى (ع ) به من رو کرد و فرمود: ((درست فکر مى کنى اى ابو هاشم ، که باید توجه دقیق داشت، بدان که شرک (ریا) در میان مردم ، ناپیداتر از راه رفتن مورچه روى سنگ در شب تاریک ، و راه رفتن مورچه بر صفحه سیاه است.))

 اعلام الورى ، ص 355 و 356

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

کدام بهترند، دشمنان یا دوستان ؟

پس از جریان صلح امام حسن مجتبى علیه السلام با معاویه ، آن حضرت مورد ضربت شمشیر قرار گرفت. یکى از دوستان حضرت به نام زید بن وهبِ جَهنى حکایت کند: در شهر مداین به محضر امام علیه السلام شرفیاب شدم و ایشان را در حالى دیدم که از شدّت درد و زخم آن شمشیر بى تابى و ناله مى کرد. گفتم یاابن رسول اللّه ! مردم متحیّر و سرگردان شده اند، تکلیف ما چیست ؟ امام حسن مجتبى علیه السلام فرمود: به خدا سوگند! در نظر من معاویه از این جمعیّت بى ایمان براى من بهتر است. این اشخاص ادّعاى شیعه و دوستى مرا دارند، ولیکن چون کرکسان در انتظار مرگ من نشسته اند، اینان حیثیّت و آبروى مرا نابود کرده ، اموال ما را به یغما بردند. سوگند به خداوند! چنانچه از معاویه پیمان ایمنى بگیرم ، دیگر گزندى از او به من و خانواده ام نخواهد رسید،و چه بسا همین کار سبب شود که مسلمانان و دیگر دوستانم از شرّ او در امان بمانند، و در غیر این صورت همین اشخاص مرا با دستِ بسته ، تحویل معاویه خواهند داد. براى همگان و حتّى براى آیندگان سودمند مى باشد،و این بهتر از آن است که کوفیان مرا اسیر کرده و با دستِ بسته تحویل او دهند، و آن وقت با منّت مرا آزاد نماید، که در این صورت  خاندان بنى هاشم براى همیشه تضعیف و خوار شده و مورد سرزنش و اهانت همگان قرار خواهند گرفت. زید جهنى اظهار داشت : یا ابن رسول اللّه ! آیا در چنین حالت و موقعیّتى دوستان و شیعیان خود را همچون گله گوسفند بدون چوپان و حامى رها مى نمائى ؟! امام علیه السلام فرمود: اى زید! من مسائلى را مى دانم که شماها به آن آگاهى ندارید، همانا پدرم امیرالمؤ منین علیه السلام روزى مرا شادمان و خندان دید، پس اظهار داشت: فرزندم ! زمانى فرا خواهد رسید که پدرت را کشته ببینى و همگان از تو روى برگردانند، و بنى امیّه حکومت را در دست گیرند و بیت المال را از مستحقّین قطع و بین دوستان خود تقسیم نمایند و در آن زمان مؤمنین ذلیل و خوار گردند و فاسقان و فاجران قدرت و نیرو گیرند حقّ پایمال شود و باطل رواج یابد خوبان و نیکان مورد لعن و سرزنش قرار گرفته و شکنجه شوند. پس روزگار این چنین سپرى شود، تا شخصى از اهل بیت رسالت در آخر زمان ظاهر گردد و عدل و داد را گسترش دهد. و خداوند در آن زمان برکات آسمانى خود را بر مؤمنین فرود فرستد و گنج هاى زمین ، هویدا و آشکار شود و خوشا به حال کسانى که آن زمان را درک نمایند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سبطى در آغوش جبرئیل علیه السلام

عبداللّه بن عبّاس - پسر عموى پیغمبر اسلام و امام علىّ صلوات اللّه و سلامه علیهما - حکایت نماید: 
روزى در محضر رسول اللّه صلى الله علیه و آله نشسته بودیم ، که حضرت فاطمه زهراء علیها السلام با حالت گریه وارد شد. 
رسول خدا صلوات اللّه علیه فرمود: دخترم ! چرا گریان هستى ؟ 
اظهار داشت : اى پدرجان ! امروز حسن و حسین - سلام اللّه علیهما - از منزل خارج شده اند؛ و تاکنون برنگشته اند و هر کجا به دنبالشان گشتم آن ها را نیافتم . 
سپس افزود: و شوهرم علىّ علیه السلام هم ، مدّت پنج روز است که جهت کشاورزى از منزل خارج شده و هنوز نیامده است . 
در این بین حضرت رسول صلى الله علیه و آله خطاب به اصحاب کرد - که در جمع ایشان ابوبکر و سلمان فارسى و ابوذر حضور داشتند - و فرمود: حرکت کنید و ببینید نوران چشمم کجا رفته اند، آن ها را بیابید و نزد من بیاورید. 
حدود هفتاد نفر جهت یافتن آن دو عزیز بسیج شدند؛ ولیکن همگى پس از گذشت ساعتى آمدند و گفتند: آن ها را نیافتیم . 
حضرت رسول صلوات اللّه علیه بسیار غمگین و افسرده خاطر شد، پس جلوى مسجد آمد و دست به دعا بلند نمود و اظهار داشت : خدایا! تو را به حقّ ابراهیم و به حقّ آدم ، نور چشمانم و میوه هاى قلب مرا در هر کجا هستند از گزند هر آفتى سالم نگه دار، یا ارحم الرّاحمین ! 
و چون دعاى حضرت پایان یافت ، جبرئیل امین علیه السلام فرود آمد و گفت : یا رسول اللّه ! ناراحت مباش ، حسن و حسین در دنیا و آخرت سالم و گرامى مى باشند؛ و خداوند ملکى را ماءمور نموده تا محافظ آن ها باشد؛ و درحال حاضر در قلعه بنى نجّار در صحّت و سالم آرمیده اند. 
له ، با شنیدن این خبر شادمان و خوشحال گردید و آن گاه به همراه جبرئیل و میکائیل و عدّه اى از اصحاب به طرف حظیره و قلعه بنى نجّار حرکت کردند، وقتى وارد آن قلعه شدند؛ دیدند حسن ، برادرش حسین را در آغوش گرفته و هر دو دست در گردن هم کرده و به آرامى خوابیده اند. 
پس حضرت دو زانو کنار آن عزیزان نشست و مشغول بوسیدن آن ها شد تا آن که هر دو بیدار شدند. 
بعد از آن حضرت رسول ، حسین را و جبرئیل ، حسن را - که سلام و صلوات خدا بر آنان باد - در آغوش گرفته و از قلعه خارج شدند. 
و سپس پیغمبر فرمود: هر که حسن و حسین را دشمن دارد، اهل آتش جهنّم خواهد بود؛ و هر که دوستدار آن ها باشد و آن ها را عزیز و گرامى دارد، اهل بهشت خواهد بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ارزش نان

روزى حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام وارد مستراح شد و تکّه نانى را در آن جا مشاهده نمود، آن را از روى زمین برداشت ؛ و آن را خوب تمیز کرد و سپس تحویل غلام خود داد و فرمود: این نعمت الهى را نگهدار تا موقعى که بیرون آمدم آن را به من بازگردان .
هنگامى که حضرت خارج شد، از غلام تکّه نان را درخواست کرد؟ 
غلام اظهار داشت : آن را خوردم ، حضرت فرمود: تو در راه خدا آزاد شدى ، غلام سؤ ال کرد: علّت آزادى من چیست ؟ ء علیها السلام - شنیدم ؛ و او از پدرش - رسول خدا صلى الله علیه و آله - حکایت فرمود: هرکس تکّه نانى را در بین راه پیدا کند و آن را بردارد و تمیز نماید و بخورد، آن تکّه نان ، در شکمش قرار نمى گیرد مگر آن که خداوند متعال او را از آتش جهنّم آزاد مى گرداند. 
و سپس افزود: چطور من شخصى را که خداوند آزادش مى نماید، خادم خود قرار دهم ، تو آزاد هستى .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

روش ارشاد

روزى امام حسن مجتبى صلوات اللّه علیه به همراه برادرش ، حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السلام از محلّى عبور مى کردند، پیرمردى را دیدند که وضو مى گرفت ؛ ولى وضویش را صحیح انجام نمى داد. 
وقتى کنار پیرمرد آمدند، امام حسن علیه السلام خطاب به برادرش کرد و اظهار داشت : تو خوب وضو نمى گیرى ؛ و او هم به برادرش گفت : تو خود هم نمى توانى خوب انجام دهى ، (البتّه این یک نزاع مصلحتى و ظاهرى بود، براى آگاه ساختن پیرمرد). 
و سپس هردو پیرمرد را مخاطب قرار دادند و گفتند: اى پیرمرد! تو بیا و وضوى ما را تماشا کن ؛ و قضاوت نما که وضوى کدام یک از ما دو نفر صحیح و درست مى باشد. 
و هر دو مشغول گرفتنِ وضو شدند، هنگامى که وضویشان پایان یافت ، اظهار داشتند: اى پیرمرد! اکنون بگو وضوى کدام یک از ما دو نفر بهتر و صحیح تر بود؟ 
پیرمرد گفت : عزیزانم ! هر دو نفر شما وضویتان خوب و صحیح است ، ولى من نادان و جاهل مى باشم ؛ و نمى توانم درست وضو بگیرم ، ولیکن الا ن از شما یاد گرفتم ؛ و توسّط شما هدایت و ارشاد شدم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سید احمد خوانساری(ره)

مرحوم آیت الله العظمی سید احمد خوانساری از  بیماری زخم معده رنج می بردند که احتیاج به عمل جراحی داشت، از طرفی ایشان سالخورده و از لحاظ جسمی ناتوان بودند و تحمّل جراحی بدون بی هوشی نیز امکان پذیر نبود. پیش از آن که عمل جراحی آغاز شود، ایشان اجازه بی هوش کردن را به پزشکان معالج ندادند [ چون به نظر ایشان در صورت بی هوشی، تقلید مقلدینشان دچار اشکال می شدو پس از به هوش امدن باید تک تک فتوا های خود را دوباره تائید می کردند تا مقلدین  بتوانند دو باره تقلید کنند] از این رو به پزشک  فرمودند: « هرگاه من مشغول قرائت سوره ی مبارکه ی انعام شدم ، شما مشغول عمل شوید من توجه ام به قرآن است و در این صورت هیچ مشکلی پیش نمی آید. [ایشان آن چنان به قرآن توجه پیدا می کردند که احساس درد نمی کردند.] همان طور هم شد و با تمام شدن عمل جراحی، قرائت سوره مبارکه انعام نیز به پایان رسید!!! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

امتحان

ابو عبدالله محمد بن خفیف شیرازى ، معروف به شیخ کبیر، از عارفان بزرگ قرن چهارم هجرى است . وى عمرى دراز یافت .سخنان و روایات منسوب به او در آثار صوفیان اهمیت بسیار دارد. همیشه در سیر و سفر بود و پدرش مدتى بر فارس حکومت مى کرد . در سال 371 هجرى قمرى درگذشت و اکنون مزار او در یکى از میدان هاى شیراز است .
او را دو مرید بود که هر دو احمد نام داشتند . یکى را احمد بزرگ تر مى گفتند و دیگرى را احمد کوچک تر . شیخ به احمد کوچک تر، توجه و عنایت بیش ترى داشت . یاران ، از این عنایت خبر داشتند و بر آن رشک مى بردند .نزد شیخ آمده ، گفتند: احمد بزرگ تر، بسى ریاضت کشیده و منازل سلوک را پیموده است ، چرا او را دوست تر نمى دارى ؟ شیخ گفت : آن دو را بیازمایم که مقامشان بر همگان آشکار شود.
روزى احمد بزرگ تر را گفت : یا احمد!این شتر را برگیر و بر بام خانه ما ببر .
احمد بزرگ تر گفت : یا شیخ !شتر بر بام چگونه توان برد؟ شیخ گفت : از آن در گذر، که راست گفتى .
پس از آن احمد کوچک تر گفت : این شتر بر بام بر .احمد کوچک تر، در همان دم کمر بست و آستین بالا زد و به زیر شتر رفت که او را بالا برد و به بام آرد. هر چه نیرو به کار گرفت و سعى کرد، نتوانست . شیخ به او فرمان داد که رها کند، و گفت : آنچه مى خواستم ، ظاهر شد . اصحاب گفتند: آنچه بر شیخ آشکار شد، بر ما هنوز پنهان است .
شیخ گفت : از آن دو، یکى به توان خود نگریست نه به فرمان ما . دیگرى به فرمان ما اندیشید، نه به توان خود . باید که به وظیفه اندیشید و بر آن قیام کرد، نه به زحمت و رنج آن . خداى نیز از بندگان خواهد که به تکلیف خود قیام کنند و چون به تکلیف و احکام ، روى آورند و به کار بندند، او را فرمان برده اند و سزاوار صواب اند؛ اگر چه از عهده برنیایند . و البته خداوند به ناممکن فرمان ندهد.(1)


1- برگزیده تذکرة الاولیاء، استعلامى ، ص 45 .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دوزخى کیست ؟

جعفر بن یونس ، مشهور به شبلى ( 335 247) از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى ، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود.
در شهرى که شبلى مى زیست ، موافقان و مخالفان بسیارى داشت . برخى او را سخت دوست مى داشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایت هایى از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مى گذشت . گرسنگى ، چنان ، او را ناتوان کرده بود که چاره اى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گرده اى نان ، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت . شبلى رفت .
در دکان نانوایى ، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مى شناخت . رو به نانوا کرد و گفت : اگر شبلى را ببینى ، چه خواهى کرد؟ نانوا گفت : او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت : آن مرد که الآن از خود راندى و لقمه اى نان را از او دریغ کردى ، شبلى بود . نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروخته اند . پریشان و شتابان ، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت . بى درنگ ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى ، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار کرد و افزود: منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مى گردانى ، مردم بسیارى را اطعام کنم . شبلى پذیرفت .
شب فرا رسید . میهمانى عظیمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد .
بر سر سفره ، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت : یا شیخ !نشان دوزخى و بهشتى چیست ؟ شبلى گفت : دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمى دهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است ، صد دینار خرج مى کند!بهشتى ، این گونه نباشد . (1)


1- برگرفته از: عطار نیشابورى ، الهى نامه (مثنوى )، تصحیح فؤ اد روحانى ، ص 72 71 .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تعجب عزرائیل

سلیمان (ع ) روزى نشسته بود و ندیمى با وى . ملک الموت (عزرائیل ) در آمد و تیز در روى آن ندیم مى نگریست . پس چون عزرائیل بیرون شد ، آن ندیم از سلیمان پرسید که این چه کسى بود که چنین تیز در من مى نگریست ؟ سلیمان گفت : ملک الموت بود . ندیم ترسید . از سلیمان خواست که باد را فرمان دهد تا وى را به سرزمین هندوستان برد تا شاید از اجل گریخته باشد .
سلیمان باد را فرمان داد تا ندیم را به هندوستان برد . پس در همان ساعت ملک الموت باز آمد. سلیمان از وى پرسید که آن تیز نگریستن تو در آن ندیم ما، براى چه بود . گفت : عجب آمد مرا که فرموده بودند تا جان وى همین ساعت در زمین هندوستان قبض کنم ؛ حال آن که مسافتى بسیار دیدم میان این مرد و میان آن سرزمین . پس تعجب مى کردم تا خود خواست بدان سرعت ، به آن جا رود . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

جنگ صفین و یاری امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف)!!!

محى الدین اربلى مى گوید:
نزد پدرم نشسته بودم، مردى را کنار او دیدم که چرت مى زد.
ناگهان عمامه اش افتاد و زخم بزرگى که در سر داشت؛ نمایان شد.
پدرم از او پرسید: این زخم چیست؟
گفت: زخمى است که در جنگ صفین برداشته ام!
ما گفتیم: چه مى گویى؟ قرن ها است که از واقعه صفین مى گذرد؟
او گفت: در سفرى با شخصى همسفر شدم، در راه مصر بودیم، در غزه (1) با او در مورد جنگ صفین صحبت مى کردم او گفت: اگر من آن زمان در جنگ صفین حضور داشتم شمشیرم را از خون على (علیه السلام) و یارانش سیراب مى نمودم.
من در پاسخ گفتم: من هم اگر در آن اءیام بودم شمشیرم را از خون معاینه و یارانش سیراب مى نمودم. حالا هم دیر نشده است. من و تو مى توانیم با هم در دفاع از على (علیه السلام) و معاویه بجنگیم.
در این اثنا، حالت جدى به خود گرفته و با هم در آویختیم، معرکه عجیبى برپا کردیم، ضربات شمشیر میان من و او رد و بدل شد، من از ناحیه سر مجروح شده و در اثر آن، از هوش رفتم. از خود بى خود شدم و افتادم و نفهمیدم چقدر طول کشید، ناگاه احساس کردم که کسى مرا با گوشه نیزه اى بیدار مى کند.
چشمانم را گشودم، او از اسب پایین آمد و بر زخم سرم دستى کشید احساس کردم که دیگر درد ندارم. آن گاه رو به من کرد و فرمود: همین جا باش تا بیایم.
ناگهان از مقابل دیدگانم ناپدید شد، مدتى نگذشت که دیدم سر بریده دشمنم را در دست گرفته و چهارپایان او را با خود مى آورد.
وقتى به نزد من رسید فرمود: این سر دشمن تو است، چون تو ما را یارى کردى ما نیز تو را یارى کردیم. چنان که خداوند کسى که او را یارى کند او را یارى مى نماید.
عرض کردم: شما که هستید؟
فرمود:م ح د بن حسن. و هر که از تو در مورد زخم سرت پرسید بگو در جنگ صفین مجروح شده اى.(2)


1- اسم محلى است در فلسطین. 
2- بحارالانوار، ج 52، ص 75.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خضر نیاز دیدار او!

على بن محمد بن عبدالرحمان شوشترى مى گوید:
روزى گذارم به قبیله ((بنى رواس)) افتاد. به یکى از دوستان رواسیم گفتم: خوب است به مسجد صعصعه برویم و نماز بخوانیم، زیرا در ماه رجب نماز خواندن در این مکانهاى مقدسه که محل قدوم ائمه (علیهم السلام) است، بسیار مستحب است.
به هم به مسجد صعصه رفتیم، کنار در مسجد شترى که رحل و جهاز داشت خوابیده بود که زانوانش را بسته بودند. وارد مسجد شدیم، مردى را دیدیم که لباس و عمامه اى حجازى پوشیده و مشغول خواندن دعایى است - که مضمون دعایش در خاطرمان نقش بست - آن گاه سجده اى طولانى نمود و رفت.
من به دوستم گفتم: حضرت خضر (علیه السلام) را دیدى؟ گویا زبانمان بند آمده بود. نتوانستیم سخنى بگوییم!
از مسجد بیرون آمدیم، ابن ابى داود رواسى را که از متدینین بود، دیدیم. گفت: از کجا مى آیید؟
گفتیم: از مسجد صعصعه، و آنچه دیده بودیم، برایش تعریف کردیم.
او گفت: آن سوار دو یا سه روز یک مرتبه به مسجد صعصعه مى آید و و با کسى حرف نمى زند.
گفتیم: خوب او کیست؟
گفت: گمان مى کنید که باشد؟
گفتیم: ما فکر مى کنیم حضرت خضر (علیه السلام) است.
او گفت: قسم به خدا! من یقین دارم او کسى است که خضر محتاج ملاقات او است، بروید که راه یافتید!
من به دوستم گفتم: حتما صاحب الزمان (علیه السلام) بود!(1)


1- بحار الانوار، 52، ص 66.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دواى درد من تویى!

سید باقى بن عطوه حسنى مى گوید:
پدرم زیدى مذهب بود و اطرافیان خود مخصوصا فرزندانش را از تمایل به مذهب شیعه اثنى عشرى باز مى داشت، و به شیعیان مى گفت: سال ها است کلیه هاى من بیمار است و من از این درد رنج مى برم. اگر صاحب الامر شما مرا شفا دهد، من مذهب شما را قبول مى کنم.
یک شب، همه دور جمع بودیم ناگاه صداى پدرمان را شنیدیم که ما را به کمک مى طلبید. به سرعت نزد او رفتیم. گفت: صاحب الامرتان را دریابید که همین الان از نزد من خارج شد.
ما به سرعت به جستجو پرداختیم، اما کسى را نیافتیم. وقتى بازگشتیم و ماجرا را پرسیدم، گفت: شخصى آمد پیش من و گفت: اى عطوه گفتم: تو کیستى؟
گفت: صاحب الامر و امام فرزندانت!
آن گاه دست مبارکش را به کلیه ها من کشید و فشار داد رفت.
وقتى متوجه شدم، دیدم اثرى از درد نمانده است!
بیمارى پدرم از آن روز از بین رفت او مانند آهو چابک و سر حال شد.(1)


1- کشف الغمه، ج 300 و 301، فى معجزات الصاحب 7؛ بحار الانوار، ج 52، ص ‍ 65.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پنج درس ارزشمند و آموزنده

1 - یکى از اصحاب امام حسن عسکرى علیه السلام به نام ابوهارون حکایت کند: 
روزى خدمت آن حضرت شرفیاب شدم ، نوزادى را در حضور او دیدم - که همچون ماه شب چهارده نورانى بود - قنداقه او را گرفتم و باز کردم ، دیدم که ختنه شده است . 
از پدرش امام عسکرى علیه السلام سؤال کردم که چه وقت و چگونه ختنه شد؟ 
فرمود: این نوزاد مهدى موعود است و او همانند دیگر ائمّه ختنه شده به دنیا آمده است ، چون هر یک از ما ائمّه ، ختنه شده وارد دنیا شده ایم ، ولى بجهت إجراى سنّت شریعت اسلام تیغ را بر محلّ ختنه گاه مى کشیم .(1) 
2 - دو نفر از خدمت گزاران امام حسن عسکرى علیه السلام به نام نسیم و ماریه حکایت کنند: 
چون حضرت مهدى ، نوزاد امام حسن عسکرى علیهماالسلام تولّد یافت ، انگشت سبّابه خود را به نشانه یکتائى خداوند متعال به سوى آسمان بلند کرد و پس از آن عطسه اى نمود و اظهار داشت : ((الحمد للّه ربّ العالمین ، و صلّى اللّه على محمّد وآله )). 
یعنى ؛ سپاس مخصوص پروردگار جهانیان است و درود بر محمّد و بر اهل بیتش باد؛ و سپس فرمود: ظالمان و ستمگران گمان کرده اند حجّت الهى بى زبان مى باشد!! 
چنانچه خداوند اجازه سخن گفتن دهد، آن وقت شکّ و شبهه همگان برطرف مى گردد.(2) 
3 - امام محمّد باقر علیه السلام فرمود: 
مهدى موعود (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّریف ) چهار سیره و روش از چهار پیامبر از پیغمبران الهى را دارا مى باشد: 
سنّت و روش حضرت موسى کلیم علیه السلام که ((خائفا یترقّب )) بود، یعنى ؛ خوفناک و هر لحظه در انتظار فرج و ظهور مى باشد.
سنّت و سیره حضرت عیسى مسیح علیه السلام که گفتند: مرده است ولى فوت نکرد، بلکه غایب گردید. 
سنّت حضرت یوسف علیه السلام که ناپدید شد. 
سنّت و سیره جدّش ، حضرت رسول محمّد بن عبداللّه صلى الله علیه و آله که با شمشیر و جهاد قیام نمود و وظیفه خود را به پایان رساند.(3) 
4 - امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: 
هنگامى که امام زمان (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّریف ) ظهور نماید و وارد شهر کوفه گردد، گوشه اى از مسجد کوفه را اشاره نماید تا حفر نمایند؛ و چون آن محلّ را حفر کنند، تعداد دوازده هزار زره ، شمشیر و سپر بیرون آورند. 
سپس دوازده هزار نفر عرب و عجم از پیروان خود را - که از شهرها و مناطق مختلف حضور یافته اند - دستور مى دهد تا هر کدام با آن سلاح ، مجهّز شوند و چون آماده گردند، دستور دهد: هرکس در موقعیّت شما قرار نگرفت او را به هلاکت رسانید - چون حجّت الهى بر همگان تمام شده است -.(4) 
5 - همچنین از حضرت صادق آل محمّد علیه السلام وارد شده است که فرمود: 
تمام علوم و فنون و تمام احکام و قوانین در بیست و هفت حرف خلاصه گشته است و توسّط پیامبران الهى علیهم السلام تنها دو حرف از آن حروف منتشر شده است و مردم غیر از آن دو حرف چیز دیگرى را نمى دانند. 
ولى هنگامى که مهدى موعود، قائم آل محمّد (عجّل اللّه تعالى فرجه الشّریف ) ظهور نماید بیست و پنج حرف نزد او باقى مانده است ؛ و آن حضرت مردم را نسبت به مجموع حروف آشنا مى نماید و تمام قوانین و احکام شریعت مقدّس سعادت بخش اسلام را در آن جامعه به اجراء در خواهد آورد.(5)


1- إکمال الدّین مرحوم صدوق : ص 434، ح 1، إعلام الورى طبرسى : ج 2، ص 217. 
2- إکمال الدّین ص 430، ح 5، غیبة شیخ طوسى : ص 244، ح 211، إعلام الورى طبرسى : ج 2، ص 217. 
3- غیبة طوسى : ص 428، ح 408، إکمال الدّین ص 326، ح 6 و ص ‍ 350، ح 46، إعلام الورى : ج 2، ص 232، س 14، و ص 231، س 8 و 233، س 1، با تفاوت . 
4- اختصاص شیخ مفید: ص 334. 
5- مختصر بصائرالدّرجات : ص 117.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نگران درد و مرگ نباش!

علامه مجلسى (رحمه الله) مى فرماید:
یکى از اهالى کاشان به قصد تشرف به بیت الله الحرام همراه گروهى از حاجیان، شهر و دیار خود را ترک مى کند. وقتى کاروان وارد نجف اشرف مى شود، به بیمارى شدیدى مبتلا مى گردد، طور که هر دو پاى او خشک شده و از حرکت باز مى ماند.
همراهان او براى انجام مناسک حج چاره اى جز ترک او نداشتند، به همین جهت، او را به فرد صالحى که یکى از مدرسه هاى اطراف حرم حجره داشت، مى سپارند و خود رهسپار مى شوند.
صاحب حجره هر روز او را در حجره تنها مى گذاشت، و در را قفل مى کرد و خود به خارج شهر براى گردش و کسب روزى مى رفت.
روز آن مرد کاشانى به صاحب حجره مى گوید: من دیگر از تنها ماندن خسته شده ام. از این جا هم مى ترسم. امروز مرا به جایى ببر و رها کن! و هر جا که خواستى برو!
مرد کاشانى مى گوید: او حرف مرا نپذیرفت و مرا به گورستان دار السلام برد، و در جایى که منسوب به امام زمان (علیه السلام) و معروف به مقام قائم (علیه السلام) بود، نشاند، آنگاه پیراهن خود را در حوض شست و آن را بر روى درختى که آن جا قرار داشت، آویخت و خود به صحرا رفت.
او رفت و من تنها ماندم؛ در حالى که با ناراحتى به سرانجام خود مى اندیشیدم. در همین حال جوان زیباى گندم گونى را دیدم که وارد حیاط شد. به من سلام کرد و یک راست و به محراب رفت و مشغول نماز شد. آن گونه زیبا به راز و نیاز پرداخت و چنان در خشوع و خضوع بود که تا آن زمان من کسى را چنین در نماز ندیده بودم. وقتى نمازش تمام شد، نزد من آمد و احوالم را پرسید.
گفتم: به مرضى مبتلا شده ام که مرا سخت گرفتار نموده است. نه خدا شفایم مى دهد که بهبودى یابم، و نه جانم را مى ستاند که آسوده شوم.
فرمود: نگران نباش! به زودى خداوند هر دوى آن ها را به تو عطا خواهد نمود.
ناگاه به خودم آمدم. آرى من که نمى توانستم حتى از جایم حرکت کنم، اکنون هیچ گونه اثرى از آن بیمارى سخت در من دیده نمى شد.
یقین کردم که او همان قائم آل محمد (علیه السلام) است.
به عجله به دنبال او خارج شدم و تمام اطراف را گشتم. اما کسى را ندیدم. از این که دیر متوجه شده بودم، بسیار پشیمان بودم. وقتى صاحب حجره بازگشت و مرا صحیح و سالم دید، با تعجب پرسید: چه شده است؟
من تمام ماجرا را براى او تعریف کردم، او نیز مانند من، از این که به شرف ملاقات او نائل نشده بود، حسرت مى خورد. اما با این حال خوشحال و شاد با هم به حجره بازگشتیم.
شاهدان مى گفتند: او تا موقعى که دوستانش از حج بازگشتند، سالم بود، وقتى آن ها آمدند و پس از مدتى مریض شد و مرد، و در همان حیاط دفن شد. بدین ترتیب به هر دوى آنچه که از حضرت (علیه السلام) مى خواست، نائل شد.(1)


1- بحار الانواز، ج 52، ص 176 و 177.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سفارش حضرت

یکى از اهل تقوى و یقین که زمان عالم ربانى مرحوم حاج شیخ محمد جواد بیدآبادى را درک کرده نقل مى کرد که وقتى آن بزرگوار بقصد زیارت حضرت رضا (ع ) و توقف چهل روز در مشهد مقدس باتفاق خواهرش از اصفهان حرکت نمود و بمشهد مشرف شدند چون هیجده روز از مدت توقف در آن مکان شریف گذشت شب حضرت رضا (ع ) در عالم واقعه بایشان امر فرمودند که فردا باید باصفهان برگردى عرض میکند یا مولاى من قصد توقف چهل روز در جوار حضرتت کرده ام و هیجده روز بیشتر نگذشته .
امام (ع ) فرمود چون خواهرت از دورى مادرش دلتنگ است و از ما رجعتش را باصفهان خواسته براى خاطر او باید برگردى آیا نمى دانى که من زوارم را دوست میدارم .
چون مرحوم حاجى بخود میآید از خواهرش میپرسد که از حضرت رضا (ع ) روز گذشته چه مى خواستى میگوید چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم بآنحضرت شکایت کرده و در خواست مراجعت نمودم .
محبت ورافت حضرت رضا (ع ) درباره عموم شیعیان خصوصاً زوار قبرش ‍ از مسلمیات است چنانچه در زیادتش دارد:
(السلام علیک ایّها الامام الرؤ وف ). (1)
اى شه طوس زکویت ببهشتم مفرست
که سر کوى تو از کون و مکان ما را بس


1- داستانهاى شگفت .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شفاى سید لال

جناب صدیق محترم و ثقه معظم حاج سید اسماعیل معروف به حمیرى نجل مرحوم سید محمد خراسانى که از اهل منبر ارض اقدس رضوى در کتاب آیات الرضویه نقل فرمود:
حاج سید جعفربن میرزامحمد عنبرانى گفت که من در محل خود قریه عنبران که تا شهر مشهد مقدس تقریبا چهار فرسخ است ، در فصل زمستان بآب سرد غسل کردم و در اثر غسل بآب سرد حال جنون در من پیدا شد به نحوى که چندى در کوهستان مى گردیدم تا لطف الهى شامل حالم شده و از دیوانگى بهبودى یافتم ، لکن زبانم از حرکت و گفتار افتاد و هیچ نمى توانستم سخن بگویم تا پنج یا شش ماه گذشت که به همراهى مادرم از قریه عنبران به شهر آمدیم .
پس براى معالجه به مریضخانه انگلیسى رفته و حال خودم را به طبیب فهماندم او به من گفت بایستى با اسباب جراحى کاسه سر ترا برداشته و مغز سر ترا معاینه نمایم تا مرض تشخیص داده شود.

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اندکی در مورد ام المومنین(س)

خدیجه (س) 68 سال قبل از هجرت بدنیا آمد . خانواده‏ اى که‏ حضرت خدیجه (س)را پرورش داد ، از نظر شرافت‏ خانوادگى و نسبت‏ هاى ‏خویشاوندى ، در شمار بزرگترین قبیله ‏هاى عرب جاى داشت . این ‏خاندان در همه حجاز نفوذ داشت . آثار بزرگى و نجابت و شرافت ازکردار و گفتار خدیجه پدیدار بود .خدیجه از قبیله هاشم بود و پدر و اقوامش از ثروتمندان قریش ‏بودند . پدرش خویلد بن اسد قریشى نام داشت . مادرش فاطمه دخترزائد بن اصم بود . خدیجه در بین اقوام خود یگانه و ممتاز و میان اقران کم نظیربود . او به فضیلت اخلاقى و پذیرایى ‏هاى شایان بسیار معروف بود وبدین جهت زنان مکه به وى حسد مى‏ ورزیدند .فضایل اخلاقى خدیجه ، بسیارى از بزرگان و صاحب منصبان عرب رابه فکر ازدواج با وى مى‏انداخت . ولى خاطرات همسر پیشین به وى‏اجازه نمى‏داد شوهرى دیگر انتخاب کند . تا اینکه با مقامات‏معنوى حضرت محمد (ص) آشنا شد و آن دو غلامى که براى تجارت‏همراه پیامبر (ص) فرستاده بود ، مطالب و معجزاتى که از وى‏دیده بودند ، براى خدیجه نقل کردند . خدیجه فریفته اخلاق و کمال‏و مقامات معنوى پیامبر (ص) شد . البته او از یکى ازدانشمندان یهود و نیز ورقه بن نوفل ، که از علماى بزرگ عرب وخویشان نزدیک خدیجه به شمار مى‏رفت ، در باره ظهور پیغمبرآخرالزمان و خاتم الانبیا (ص) مطالبى شنیده بود . همه این‏عوامل موجب شد تا خدیجه حضرت محمد (ص) را به همسرى خودانتخاب کند .خدیجه به سبب علاقه به حضرت محمد (ص) و مقام معنوى او بارسول خدا ازدواج کرد و تمام دارایى و مقام و جایگاه فامیلى خودرا فداى پیشرفت مقاصد همسرش ساخت .خدیجه از بزرگترین بانوان اسلام به شمار مى‏رود . او اولین زنى‏ بود که به اسلام گروید ; چنان که على‏ بن ابى‏طالب (ع) اولین‏ مردى بود که اسلام آورد . اولین زنى که نماز خواند ، خدیجه بود. او انسانى روشن بین و دور اندیش بود . با گذشت ، علاقه‏ مند به‏ معنویات ، وزین و با وقار ، معتقد به حق و حقیقت و متمایل به‏ اخبار آسمانى بود . همین شرافت‏ براى او بس که همسر رسول خدا (ص) بود و گسترش اسلام به کمک مال و ثروت او تحقق یافت .

خدیجه کبربى چنان مقام والایى داشت که خداوند عزوجل بارها براو درود و سلام فرستاد . طبق روایتى از حضرت امام محمد باقر (ص) : پیامبر اکرم (ص) هنگام باز گشت از معراج ، به جبرئیل ‏فرمود : «آیا حاجتى دارى ؟»

جبرئیل عرض کرد : خواسته‏ ام این است که از طرف خدا و من به‏ خدیجه سلام برسانى‏»

در تعداد فرزندان حضرت خدیجه ، میان مورخان اختلاف است . به‏ گفته مشهور : ثمره ازدواج رسول خدا و خدیجه ، شش فرزند بود .

1- هاشم . 2- عبدالله . به این دو «طاهر» و «طیب‏»مى‏گفتند . . 3- رقیه . 4- زینب 5- ام کلثوم . 6- فاطمه .

رقیه بزرگترین دخترانش بودو زینب ، ام کلثوم و فاطمه به‏ترتیب پس از رقیه قرار داشتند . پسران خدیجه پیش از بعثت‏پیامبر (ص) ، بدرود زندگى گفتند . ولى دخترانش ، نبوت پیامبر(ص) را درک کردند .

گروهى از محققان معتقدند : قاسم و همه دختران رسول خدا (ص)پس از بعثت‏ به دنیا آمدند و چندروز پس از پیامبر خدا (ص) به‏ مدینه هجرت کردند .

خدیجه در سن 65 سالگى در ماه رمضان سال دهم بعثت در خارج ازشعب ابوطالب جان به جان آفرین تسلیم کرد . پیغمبر خدا (ص)شخصا خدیجه را غسل داد ، حنوط کرد و با همان پارچه ‏اى که جبرئیل‏از طرف خداوند عزوجل براى خدیجه آورده بود ، کفن کرد . رسول‏خدا (ص) شخصا درون قبر رفت ، سپس خدیجه را در خاک نهاد وآنگاه سنگ لحد را در جاى خویش استوار ساخت . او بر خدیجه اشک‏ مى‏ریخت ، دعا مى‏کرد و برایش آمرزش مى‏طلبید . آرامگاه خدیجه درگورستان مکه در «حجون‏» واقع است .

رحلت ‏خدیجه براى پیغمبر (ص) مصیبتى بزرگ بود ; زیرا خدیجه‏یاور پیغمبر خدا (ص) بود و به احترام او بسیارى به حضرت محمد(ص) احترام مى‏ گذاشتند و از آزار وى خوددارى مى‏کردند .

رسول خدا (ص) با این که بعد از رحلت‏ حضرت خدیجه (س) با زنانى چند ازدواج کرد ; ولى هرگز خدیجه را از یاد نبرد . عایشه‏ مى‏ گوید : هر وقت پیغمبرخدا (ص) یاد خدیجه مى‏ افتاد ، ملول وگرفته مى‏ شد و براى او آمرزش مى‏ طلبید . روزى من رشک ورزیدم وگفتم : یا رسول الله ، خداوند به جاى آن پیرزن ، زنى جوان وزیبا به تو داد .

پیغمبر (ص) ناگهان بر آشفت و خشمگینانه دست‏ بر دست من زد وفرمود : خدا شاهد است‏ خدیجه زنى بود که چون همه از من رومى ‏گردانیدند ، او به من روى مى‏ کرد ; و چون همه از من مى‏ گریختند، به من محبت و مهربانى مى‏ کرد ; و چون همه دعوت مرا تکذیب‏ مى‏ کردند ، به من ایمان مى ‏آورد و مرا تصدیق مى ‏کرد . در مشکلات‏ زندگى مرا یارى مى ‏داد و با مال خود کمک مى‏ کرد و غم از دلم‏ مى‏ زدود .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شیخ رجبعلی خیاط:

اگر مردم به اندازه نیش یک عقرب از عقاب خدا می ترسیدند، همه ی  کارهای عالم اصلاح می شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰