حضرت موسی بن عمران(ع) نزد حضرت خضر(ع) آمد. از حضرت خضر(ع) خواست تا از دانشى که در اختیار دارد وى را بهره‏مند سازد. حضرت خضر(ع) به او گوش زد نمود که وى تحمّل آموخته‏ هاى وى را ندارد. آن گاه از مصیبت هایى که بر محمّّد و آل محمّّد(ص) وارد می شود، برایش سخن گفت و وى را آگاه ساخت. گریه و ناله هر دو به آسمان رسید. دو بار حضرت خضر(ع) این آیه  را «دل ها و دیدگان مشرکان را بر مى‏گردانیم تا به مانند اولین بار باز هم به معجزات پیامبر(ص) ایمان نیاورند.» براى‏ حضرت موسى(ع) گفت. حضرت خضر(ع) او را از همراهى با خود نهى مى‏ کرد. وی می دانست، صبر حضرت موسى(ع) در برابر آن چه به آن احاطه علمى ندارد، غیر ممکن است.

حضرت موسى(ع) در پاسخ حضرت خضر(ع) گفت: به خواست خداوند مرا شکیبا خواهى یافت. در هیچ کارى خلاف میلت عمل نخواهم کرد. حضرت خضر(ع) خواسته وى را پذیرفت تا در کنارش باشد، به شرط آن که تا برای او حکمت کارها را بازگو نکرده است او حقّ هیچ گونه سؤالى را ندارد و نباید لب به اعتراض گشاید.

حضرت خضر(ع) و حضرت موسى(ع) به اتفاق یوشع سفر را آغاز کردند. ابتدا به ساحل دریایى رسیدند. در آن جا کشتى مملو از سر نشینى را یافتند. با کشتی سفر خود ادامه دادند. بعد از مدتّى، کشتى به منطقه کم عمقى رسید. حضرت خضر(ع) کشتى را سوراخ کرد. منفذهاى ایجاد شده را با چند تخته پاره‏ مسدود نمود. حضرت موسى(ع) از کار حضرت خضر(ع) خشمگین شد. لب به اعتراض گشود. حضرت موسى(ع) گفت؛ دست به کارى شگفت انگیز زدى. تو مى‏خواهى همه را غرق سازى.

حضرت خضر(ع) گفت: به تو گفتم که در برابر کارهاى من شکیبا نخواهى بود.

حضرت موسى(ع) با عذر خواهى از حضرت خضر(ع) خواست تا با تکالیف دشوار امتحانش نکند.همگی از کشتى خارج شدند. حضرت موسى(ع) پسری را دید. پسر چهره‏اى درخشنده هم چون ماه داشت. او در میان کودکان به بازى مشغول بود. حضرت خضر(ع) در میان حیرت حضرت موسى(ع) او را به قتل رساند. حضرت موسى(ع) سریع به حضرت خضر(ع) حمله کرد. حضرت خضر(ع) نقش بر زمین شد.

حضرت موسى(ع) گفت؛ آیا بی گناهى را می کشى؟!... بدان کارناپسندى به جا آوردى!

حضرت خضر(ع) بهحضرت موسى(ع)  گفت؛ در صورت تکرار مجدد اعتراضش بدون هیچ گونه عذرى از او جدا می شود.

آن ها به راه خود ادامه دادند. شبانگاه به قریه‏ایى نصرانى‏نشین به نام "ناصره" رسیدند. گرسنگى بسیار آن ها را واداشت تا در جست و جوى غذایى باشند. هیچ یک از مردم آن منطقه حاضر نشدند خوراکى در اختیارشان قرار دهند.

آن ها کنار روستای ناصره رفتند. حضرت خضر(ع) دیوارى در حال فرو ریختن را دید. بی درنگ به پى ریزى مجدد و تعمیر آن پرداخت. دیوار بر جاى خود قرار گرفت. حضرت موسى(ع) اعتراض کرد. مى‏بایست از این مردم اجرتى را براى کار خویش طلب مى‏کردى.

حضرت خضر(ع) گفت؛ دیگر هنگام جدایى من و تو فرا رسید. بزودى تو را از حقیقت آن چه در موردش شکیبایى نورزیدى، آگاه خواهم ساخت.

حضرت خضر(ع) گفت؛ ... کشتى برای تهیدستانى بود که با آن در دریا کار مى‏کردند. پادشاهى ستم گر در آن جا هر کشتى که سالم باشد، آن را به زور مى‏ ستاند. سوراخ کردن کشتى آن را از دسترس پادشاه ستم گر خارج ساختم.

حضرت خضر(ع) گفت؛ ... آن پسر، پدر و مادرى مؤمن و صالح داشت. من در چهره‏اش خواندم به زودى کافر خواهد شد. با تاثیر روحى بر پدر و مادرش،آن ها را نیز به کفر و سرکشى خواهد کشانید. خواستم خداوند فرزند شایسته‏ترى را از نظر ایمان و نیکو کارى به آن ها ببخشاید. همین گونه شد. خداوند بارى تعالى دخترى را به آن ها هدیه کرد. از نسل او 70پیامبر در میان بنى اسرائیل براى راهنمایى مردم مبعوث گردید.

حضرت خضر(ع) گفت؛ ... آن دیوار که تعمیرش کردم، متعلق به دو یتیم مى‏باشد. پدرشان مرد. او مرد صالحى بود. در زیر آن دیوار گنجى وجود دارد. آن گنج بخشایشى از جانب پروردگار است. خداوند خواست تا زمان رشد آن دو کودک یتیم، دیوار پا بر جا بماند، تا آن ها گنج خود را که از آن جا بیرون بیاورند. این ها حقیقت ماجراهایى بود که تو در برابرش صبر و شکیبایى نورزیدى.