جوانى به ((حضرت داود على نبینا و آله و علیه السّلام )) سخت ارادتمند و علاقمند بود، او همه کارهایش را رها کرده بود، و هر روز خدمت حضرت داود مى رسید و کتاب زبور را مى خواند.
یک روز ((حضرت ملک الموت (ع )) به دیدن ((حضرت داود (ع )) رفت و در ضمن ، نگاه تندى هم به جوان کرد.
((حضرت داود (ع )) فرمود: مثل اینکه نظر خاصى به دوست ما دارى ؟
((حضرت عزرائیل (ع )) فرمود: ((بلى ، هفته دیگر، چنین روزى قرار است جان این جوان گرفته شود))
((حضرت داود (ع )) فرمود: آیا این وعده قطعى است ؟
((حضرت عزارئیل (ع )) فرمود: بله وعده قطعى است .
((حضرت داود (ع )) چون به جوان علاقمند بود، خیلى متاءثّر شد و از او دلجویى کرد، و در ضمن گفتگو از او پرسید: ((آیا ازدواج کرده اى ؟))
جوان گفت : خیر، ازدواج نکرده ام !.
((حضرت داود (ع )) با خود گفت : ((یک هفته بیشتر به آخر عمر این جوان نمانده است و او هنوز مجرّد است ))، به همین خاطر به فکر افتاد همسرى براى او پیدا نماید.
((حضرت داود (ع )) مردى از بنى اسرائیل را که فردى با ایمان و با اخلاص بود، طلبید و موضوع را با وى در میان گذاشت ، و از دخترش براى جوان خواستگارى نمود، او هم فورا اطاعت کرد و پس از رضایت دختر، حضرت دختر را به عقد آن جوان درآورد و عروسى برپا شد.
جوان روزهاى بعد هم به خدمت ((حضرت داود (ع )) مى رفت و از محضر ایشان استفاده مى کرد، تا اینکه هفت روز گذشت ؛ روز هفتم هم جوان به خدمتش رفت ، ولى از مرگ او خبرى نشد.
پس از گذشت یک هفته ((ملک الموت (ع )) به دیدن ((حضرت داود (ع )) رفت .
((حضرت داود (ع )) از او پرسید: ((چرا طبق وعده اى که داده بودى جوان از دنیا نرفت ؟))
((حضرت ملک الموت (ع )) فرمود: ((موعد مرگ جوان رسیده بود، لکن شما و پدر آن دختر با کارتان رحم خداوند را متوجّه او کردید)) و از جانب حق سبحانه و تعالى خطاب رسید که :
((ما از شما براى محبّت به این جوان سزاوارتریم ، لذا بر عمرش ‍ افزوده گشت ))