امام صادق - (علیه السلام ) - فرمود:
((هر کس بر پیغمبر و آل پیغمبر در هر روز یک صدبار، صلوات بفرستد، هفتاد فرشته او را در میان گیرند و آن صلوات را براى رساندن به رسول الله - (صلى الله علیه و آله و سلم ) - از رفیق خود سبقت مى گیرند.))
امام صادق - (علیه السلام ) - فرمود:
((هر کس بر پیغمبر و آل پیغمبر در هر روز یک صدبار، صلوات بفرستد، هفتاد فرشته او را در میان گیرند و آن صلوات را براى رساندن به رسول الله - (صلى الله علیه و آله و سلم ) - از رفیق خود سبقت مى گیرند.))
از حضرت صادق علیه السلام منقول است که : هر قومى که در مجلسى جمع شوند و خدا را یاد نکنند آن مجلس برایشان حسرت خواهد بود در روز قیامت .
حضرت امام محمد باقر علیه السلام که یاد ما کردن یاد خداست و یاد دشمن ما کردن از یاد شیطان است .
از حضرت صادق منقول است که : حقتعالى را ملکى چند هست که ایشان مى گردند در زمین هرگاه مى گذرند بر جماعتى که یاد محمد و آل محمد مى کنند به یکدیگر مى گویند بایستید که مطلب خود را یافتیم پس مى نشینند و با ایشان شریک مى شوند در آن امر پس چون ایشان برخیزند اگر بیمار شوند به عیادت ایشان مى روند و اگر بمیرند به جنازه ایشان حاضر مى شوند و اگر غایب شوند جستجوى ایشان مى کنند.
در حدیث دیگر فرمود ملائکه که در آسمانهایند نظر مى کنند به سوى یک و دو و سه از شیعیان که فضیلت آل محمد را ذکر مى کنند پس به یکدیگر مى گویند که نمى بینند این جماعت را با کمى ایشان و بسیارى دشمنان ایشان فضیلت آل محمد را ذکر مى کنند پس طایفه دیگر از ملائکه در جواب ایشان مى گویند که این فضل خدا است به هرکه مى خواهد مى دهد و خدا صاحب فضل بزرگ است .
در حدیث معتبر منقول است که : حضرت امام محمد باقر علیه السلام از میسر پرسیدند که آیا شما با شیعیان با یکدیگر خلوت مى کنید و از علوم اهل بیت و فضایل ایشان آنچه مى خواهید مى گوئید گفت بلى واللّه حضرت فرمود که والله من دوست مى دارم که با شما باشم در آم مجلس که والله من بوى شما را و نسیم شما را دوست مى دارم بدرستیکه شما بر دین خدا و ملائکه اید پس یارى کنید ما را در شفاعت خود بپرهیزکارى از محرمات و سعى در طاعات .
از حضرت صادق علیه السّلام منقول است که مسلمان را بر برادرش حق لازم هست که چون او را ملاقات کند بر او سلام کند و چون بیمار شود او را عیادت کند و در غایبانه خیرخواه او باشد و چون عطسه کند او را دعا کند وباید آنکه عطسه مى کند بگویداَلْحَمْدُلِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ لاشَریکَ لَهُ و دیگران به او بگویند رَحِمَکَ اللّهُ و او در جواب بگوید یَهْدیکُمُ اللّهُ وَیُطْلِحُ بالَکُمْ.
از حضرت ابى عبداللّه علیه السلام منقول است که حقتعالى وحى فرمود بحضرت ابراهیم که زمین بمن شکایت مى کند از دیدن عورت تو، پس میان عورت خود و زمین حجابى قراده ، پس زیر جامه تا زانو بعمل آورد وپوشید.
از جامع بزنطى روایت شده است که هر که زیرجامه را ایستاده بپوشد تا سه روز حاجتش برآورده نشود.
در فقه رضوى مذکور است که زیر جامه را نشسته بپوش و ایستاده مپوش که مورث هلاک وز رداب و عم والم میشود و در وقت پوشیدن این دعا را بخوان بِسْمِ اللّهِ اَللّهُمَّ اسْتُرْ عَوْرَتى وَلاتَهْتِکْنى فى عَرَصاتِ الْقیامَةِ وَاعْفُ فَرْجى وَلا تَخْلَعْ عَنّى زَینَةَ الاَْیِمانِ.
و در مکارم الاخلاق از کتاب نجات نقل کرده است که این دعا بخوان اَللّهُمَّ اسْتُرْ عَوْرَتى وَ امنْ رَوْعَتى وَ اعْفُ فَرْجى وَلا تَجْعَلْ لِلشَّیطانِ فى ذلِکَ نَصیبا وَلا لَهُ اِلى ذلِکَ وُصُولاً فَیَضَعُ لِىَ المَکایِدَ وَیُهَّیِجُنى لاِْرتِکابِ الْمَحارِم .
از حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام منقول است که پیغمبران علیهم السلام پیراهن را پیش از زیر جامه میپوشیدند.
در روایت دیگر وارد شده است که ایستاده و روبقبله و روبآدم مپوش .
از حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام منقول است که زیر جامه را ایستاده پوشیدن مورث اندوه است .
مؤ کد است مردان و زنانرا انگشتر در دست راست کردن .
در بعضى احادیث تجویز فرموده اند که در دست چپ بکنند اما اگر نقش شریفى یا نگین شریفى داشته باشد باید که در قت استنجا بیرون آورد.
از حضرت امام محمد باقر علیه السلام منقولستکه حضرت رسول صلّى اللّه علیه وآله وسلّم در دست راست میکردند انگشتر را.
از سلمان فارسى رضى اللّه عنه مرویست که حضرت رسول صلّى اللّه علیه وآله وسلّم بحضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود که یا على انگشتر در دست راست بکن تا از مقربان باشى . عرض کرد که یا رسول اللّه کدامند مقربان فرمود که جبرئیل و میکائیل .پرسیدند :که چه انگشتر در دست کنم فرمود :که عقیق سرخ بدرستی که آن اقرا کرده است براى خدا بیگانگى و براى من پیغمبرى و براى تو یا على بآنکه وصى منى و براى فرزندان تو به امامت و براى دوستان تو به بهشت و براى شیعیان فرزندان تو بجنت الفردوس .
در حدیث معتبر منقولست که از حضرت امام موسى علیه السلام سؤال کردند که بچه علت حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام انگشتر در دست راست میکردند .فرمود: زیرا که آنحضرت پیشواى اصحاب یمین است که در قیامت نامه هایشان رابدست راست میدهند و حضرت رسول صلّى اللّه علیه وآله وسلّم در دست راست میکردند انگشتر را واین علامتى است براى شیعیان ما که به این علامت ایشان را مى شناسند و به محافظت کردن در وقت فضلیت نمازهاى پنجگانه و به دادن زکوة و به قسمت کردن مال خود با برادران مؤ من خود و امربه نیکى هاکردن و نهى از بدی ها کردن .
از حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام منقولست که حضرت جبرئیل به حضرت رسول صلّى اللّه علیه وآله وسلّم گفت هر که انگشتر در دست راست کند و غرضش سنت و متابعت توباشد و ببینم او را که در قیامت متحیر مانده است دستش بگیرم و به تو و به حضرت امیرالمؤ منین برسانم . و از حضرت صادق منقولست که از سنت پیغمبران است انگشتر در دست راست کردن .
حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود که هر که انگشترى در دست چپ داشته باشد که نام خدا درآن باشد در وقت استنجا بدر آورد و در دست دیگر کند.
از حضرت صادق علیه السلام منقول استکه حضرت رسول صلّى اللّه علیه وآله و سلّم نهى فرمود از انگشتر کردن در انگشت شهادت و انگشت میان .
از حضرت صادق علیه السلام منقول است که انگشتر را ببند پائین انگشت برسانید.
در روایتى وارد شده است که انگشتر بسر انگشتان کردن عمل قوم لوط است .
در فقه الرضا علیه السلام مذکور است که در وقت انگشتر در دست کردن بگو:اَلّلهُمَّ سُمْنى بِسیماءِ اْلایمانِ وَاخْتمْ لى بِخَیْرٍ وَاجْعَلْ عاقِبَتى اِلى خَیْرِ اِنّکَ اَنْتَ الْعَزیزُ اْلاَکْرَمُ و ابن طاوس علیه الرحمه روایتکرده است که ایندعا بخواند اَلّلهُمَّ سُومِنى بسیماءِ الاِیْمانِ وَ تَوِّجنى بِتاجِ الْکَرامَةِ وَقَلِّدْنى حَبْلَ اْلاِسلا مِ وَلا تَخْلَعْ رِبْقَةَ اْلایم انِ مِنْ عُنُقىِ.
پیامبر اکرم (ص) فرمودند: ای فاطمه ، هرکس برتو صلوات بفرستد خداوند اورا مورد امرزش خویش قرار می دهد ودر هر کجای بهشت که من باشم او را به من ملحق خواهد ساخت.
((اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السرالمستودع فیها بعدد ما احاط به علمک))
خداوندا درود بفرست برفاطمه(س) وپدر بزرگوارش وهمسرگرامی اش وفرزندان عزیزش و ان رازی که در وجودش به ودیعه نهادی( گویا: مراد حضرت صاحب الزمان (ع) هستند) به تعداد انچه دانش تو بر ان احاطه دارد.
برخی از محدّثین و مورّخین در کتابهای خود آوردهاند:
پس از آن که سخنچینی بسیاری توسّط دنیاپرستان و ریاستطلبان، بر علیه امام علیّ هادی علیه السلام نزد متوکّل عبّاسی آشکار شد؛ و آنها افزودند که آن حضرت در منزلش برای جذب اقشار مختلف نامه برای افراد میفرستد و اسلحه جمع کردهاند تا بر علیه حکومت شورش و قیام کنند.
متوکّل چند نفر از تُرکهای کُرد را مسلّحانه مأمور کرد تا شبانه، به منزل حضرت حمله کنند و آن حضرت را پس از شکنجه در هر حالی که باشد، نزد متوکّل احضارش کنند.
هنگامی که مأمورین داخل منزل امام علیه السلام هجوم آوردند، متوجّه شدند که حضرت در یک اتاق روی زمین نشسته و لباسی پشمین و خشن بر تن کرده و مشغول عبادت و مناجات با خداوند متعال میباشد و نیز قرآن تلاوت میکند.
پس طبق دستور خلیفه، حضرت را در همان حالت دستگیر کرده و نزد متوکّل آوردند و اظهار داشتند: چیزی در منزل او نیافتیم به جز آن که با چنین حالتی مشغول دعا و مناجات و تلاوت قرآن بود.
همین که متوکّل چشمش به جمال نورانی و باعظمت آن حضرت افتاد، بیاختیار از جای خود برخاست و حضرت را محترمانه کنار خود نشانید.
و چون مشغول مِیگساری بود، ظرف شراب را به حضرت تعارف کرد، امام علیه السلام فرمود: هنوز گوشت و پوست من آلوده به آن نگشته است، مرا از این کار معاف بدار.
متوکّل گفت: چند شعری برایم بخوان و مجلس ما را به وسیله اشعار خود گرم بکن.
حضرت سلام اللّه علیه، به ناچار چند شعری پیرامون بیوفائی دنیا و عذاب آخرت خواند؛ و متوکّل عبّاسی در همان حالت گریان شد و تمامی حاضران در مجلس نیز گریان شدند.
پس از آن، متوکّل از امام هادی علیه السلام عذرخواهی کرد و مقدار چهار هزار دینار تقدیم حضرت کرد؛ و سپس دستور داد تا ایشان را محترمانه به منزلش برسانند.** أعیان الشّیع،: ج 2، ص 38.
شخصی از اصحاب امام علیّ هادی علیه السلام - به نام اسحاق جلّاب (گلابگیر) - حکایت کند:
روزی طبق دستور آن حضرت، تعداد بسیاری گوسفند خریداری کردم و سپس آنها را در طویلهای بزرگ - که در گوشهای از منزل ایشان بود - بردم.
پس از گذشت چند روز، امام علیه السلام مرا احضار نمود و به همراه یکدیگر وارد طویله شدیم و با کمک هم، گوسفندان را جدا و تقسیم میکردیم و برای هر کسی که مورد نظر حضرت بود علامتی را قرار میدادیم.
بعد از آن، تعدادی از آن گوسفندان را برای فرزندش و مادر او فرستاد، همچنین تعدادی دیگر از آنها را برای اشخاصی که مورد نظر حضرت بودند، فرستاده شد.
سپس به محضر مبارک آن امام همام رفتم و اجازه خواستم تا به بغداد جهت زیارت و دیدار پدر و مادرم بروم؟
حضرت فرمود: فردا را که روز عرفه است صبر کن و نزد ما باش، بعد از آن به دیار خویش خواهی رفت.
پس طبق فرمان حضرت، روز عرفه را در خدمت امام هادی علیه السلام بودم، همچنین شب عید قربان را هم در منزل آن حضرت ماندم و چون هنگام سحر فرا رسید، نزد من آمد و اظهار نمود: ای اسحاق! بلند شو.
هنگامی که از خواب بلند شدم و چشمهای خود را باز کردم، متوجّه شدم که در بغداد جلوی منزل پدرم میباشم.
پس وارد منزل شدم و بر پدرم سلام کردم و با وی دیداری تازه نمودم.
بعد از آن، چون دوستان و رفقایم به دیدار من آمدند، به آنها گفتم: من روز عرفه را در شهر سامراء سپری کردم؛ و اکنون روز قربان را در بغداد نزد شماها هستم.** اصول کافی: ج 1،ص 498، ح 3، اختصاص شیخ مفید: ص 325، إثبات الهداة: ج 3، ص 360، ح 6، مدینةالمعاجز: ج 7، ص 423، ح 2425.
امام جعفر صادق علیه السلام فرمود:
حضرت امام حسن مجتبی صلوات اللّه علیه در یکی از سفرهای خود برای حجّ عمره، بعضی از افرادی که معتقد به امامت زبیر بودند؛ حضرت را همراهی میکردند.
پس کاروانیان در مسیر راه خود، در محلّی جهت استراحت فرود آمدند؛ و در آن مکان درخت خرمای خشکیدهای وجود داشت که در أثر بیآبی و تشنگی خشک شده بود.
حضرت کنار آن درخت خرما رفت و نشست، در این اثنا یکی از افراد کاروان به آن حضرت نزدیک حضرت شد؛ و کنارش نشست.
بعد از آن که مقداری استراحت کردند، آن شخص که معتقد به امامت زبیر بود سر خود را بالا کرد و پس از نگاهی به شاخههای خشکیده نخل، گفت: ای کاش این نخل رطب میداشت؛ و مقداری از آن را میل میکردیم.
امام حسن مجتبی علیه السلام فرمود: آیا اشتها و علاقه به آن داری؟
آن شخص زبیری گفت: آری، پس حضرت دستهای مبارک خود را به سوی آسمان بلند کرد و دعائی را زمزمه نمود.
ناگهان در یک چشم به هم زدن، نخل خشکیده؛ سبز و شاداب گردید و در همان حال رطبهای بسیاری بر آن روئید.
در همین موقع ساربانی که همراه قافله بود و کاروانیان از او شتر کرایه کرده بودند، هنگامی که این کرامت و معجزه را دید، در کمال حیرت و تعجّب گفت: این سحر و جادوی عجیبی است
امام علیه السلام فرمود: خیر، چنین نیست؛ بلکه دعای فرزند پیغمبر صلی الله علیه و آله است که مستجاب گردید.
و سپس افراد کاروانی که همراه حضرت بودند، همگی از آن خرماهای تازه خوردند.
و آن درخت تا مدّتها سبز و خرّم بود و مردمان رهگذر از خرماهای آن استفاده میکردند.** اصول کافی: ج 1، ص 462، ح 4، بحارالأنوار: ج 43، ص 323، ح 1، مدینة المعاجز: ج 3، ص 252، ح 31873، الخرایج و الجرایح: ج 2، ص 571، ح 1.
مرحوم شیخ مفید به نقل از امام محمّد باقر علیه السلام حکایت نماید:
روزی عدّهای از مردم حضور امام حسن مجتبی علیه السلام آمده و به حضرت گفتند: یاابن رسول اللّه! شما نیز همچون پدرت امیرالمؤمنین علیّ علیه السلام معجزهای - که بسیار مهمّ باشد - برایمان آشکار ساز.
امام مجتبی علیه السلام فرمود: آیا پس از دیدن معجزه به امامت من مطمئن خواهید شد؟ و آیا ایمان خواهید آورد؟
گفتند: بلی، اعتقاد و ایمان میآوریم؛ و دیگر هیچ شکّ و شبهای وجود نخواهد داشت.
حضرت فرمود: آیا پدرم را میشناسید؟ همگی گفتند: بلی.
در این هنگام، حضرت پردهای را که آویزان بود کنار زد؛ پس ناگهان تمام افراد مشاهده کردند که امیرالمؤمنین علیّ علیه السلام نشسته بود.
سپس امام حسن مجتبی علیه السلام خطاب به جمعیّت کرد و فرمود: آیا او را میشناسید؟
گفتند: بلی، این مولای ما امیرالمؤمنین علیّ علیه السلام است؛ و ما ایمان آوردیم و شهادت میدهیم که تو ولیّ و حجّت بر حقّ خداوند هستی؛ و امام و جانشین پدرت خواهی بود.
و پس از آن اظهار داشتند: ما شاهد و گواه هستیم که جنابعالی، پدرت امیرالمؤمنین علیّ علیه السلام را پس از مرگش به ما نشان دادی، همان طوری که آن حضرت، رسول اللّه صلی الله علیه و آله را پس از رحلتش در مسجد قُبا به ابوبکر و عمر نمایاند.
امام حسن مجتبی علیه السلام فرمود: وای بر حال شما! مگر این آیه شریفه قرآن را نخوانده ونشنیدهاید که خداوند متعال میفرماید:
«وَلا تَقُولُوا لِمَنْ یُقْتَلُ فی سَبیلِ اللّه أمْواتاً بَلْ أحْیاءُ وَلکِنْ لا تَشْعُرُون».** سوره بقره: آیه 154.***
آنهائی را که در راه خدا به شهادت رسیدند، مپندارید که مردهاند؛ بلکه آنان زنده و جاوید میباشند ولی شما درک نمیکنید.
البتّه این حالت مختصّ کشتهشدگان فی سبیل اللّه است، که در همه جا حاضر و ناظر خواهند بود.
سپس در پایان افزود: شماها درباره ما اهلبیت رسالت و نبوّت چه تصوّراتی دارید و چه میاندیشید؟
گفتند: یاابن رسول اللّه! ما به تو ایمان آوردیم و مطمئن شدیم که تو امام و خلیفه بر حقّ رسول اللّه صلی الله علیه و آله هستی.** بحار الأنوار: ج 43، ص 328، ح 8، الخرایج والجرایح: ج 2، ص 810 با اختصار.
حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها هنگام میل نمودن غذا بهترین روشهای اخلاقی، بهداشتی، اجتماعی و... را مراعات مینمود.
و برای راهنمائی علاقهمندان دستورالعملی را بیان فرموده است، که به شرح ذیل میباشد:
حضرت فرمود: افراد بر سر سفره هنگام خوردن غذا باید دوازده دستورالعمل مهمّ را بدانند و رعایت کنند، که بر سه دسته تقسیم میشود و هر قسمت دارای چهار دستور العمل خواهد بود.
قسمت اوّل آن واجب و ضروری است و قسمت دوّم مستحبّ میباشد؛ و رعایت آخرین قسمت نشانه أدب و شخصیّت انسان خواهد بود.
و امّا آن چهار دستور العملی که ضروری است:
1 شناخت این که این نعمتها چگونه و از طرف چه کسی برای ما فراهم گشته است.
2 راضی و خوشنود بودن به آنچه که از طرف خداوند، برای ما فراهم و مقدّر شده است.
3 نام خداوند مهربان را بر زبان جاری کردن هنگام خوردن «بسماللّه الرّحمن الرّحیم» گفتن .
4 در آغاز و پایان آن شکر و سپاس خداوند متعال ولیّ نعمت را به جا آوردن.
و امّا قسمت دوّم، یعنی مستحبّات غذا خوردن:
1 شستن دست و دهان پیش از غذا.
2 نشستن بر جانب چپ بدن هنگام خوردن غذا.
3 در حال نشسته تناول کردن.
4 با سه انگشت لقمه را برداشتن و خوردن.
و امّا آخرین قسمت:
1 سعی شود از آنچه جلوی شخص قرار گرفته است میل نماید ودست جلوی دیگران دراز نکند.
2 لقمه را کوچک و مناسب بردارد.
3 غذا را خوب بجود و در بلعیدن آن عجله و شتاب ننماید.
4 هنگام خوردن غذا، به صورت و دست و دهان دیگران نگاه نیندازد.**کتاب العوالم: ج 11، ص 629.
روزی حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها از پدر خود، رسولخدا صلّلی اللّه علیه و آله تقاضای یک انگشتر نمود؟
پیامبر اسلام به دخترش فرمود: آیا میخواهی تو را به چیزی که از انگشتر بهتر است، راهنمائی کنم؟
هر موقع که نماز شب را خواندی، خواسته خود را از خداوند در خواست نما که برآورده خواهد شد.
پس چون حضرت زهراء سلام اللّه علیها حاجت خود را از خداوند متعال طلب کرد، ندائی شنید:
ای فاطمه! آنچه میخواستی برآورده شد و هم اکنون زیر سجّاده جانماز میباشد.
حضرت زهراء سلام اللّه علیها، سجّاده را بلند نمود و انگشتری از یاقوت زیر آن بود؛ برداشت و بسیار خوشحال گشت و خوابید.
در خواب دید که وارد بهشت شده است و سه ساختمان قصر زیبا، حضرت را جلب توجّه کرد؛ لذا سؤال نمود که این قصرها برای کیست؟
پاسخ شنید: برای فاطمه، دختر محمّد صلّلی اللّه علیه و آله میباشد، حضرت داخل یکی از آن قصرها شد که بسیار مجهّز و زیبا بود، در این، بین چشمش به تختی افتاد که سه پایه داشت، سؤال نمود: چرا این تخت سه پایه دارد؟
گفته شد: چون صاحبش از خداوند انگشتری خواست؛ پس یکی از پایههای این تخت برای او انگشتری ساخته شد.
چون صبح شد، حضور پدرش رسول خدا آمد و جریان خوابش را بیان نمود، حضرت رسول صلّلی اللّه علیه و آله فرمود: فاطمهجان! دنیا برای شما و پیروان شما آفریده نشده است؛ بلکه آخرت برای شماها خواهد بود و بهشت وعدهگاه ما و شما میباشد.
و سپس افزود: این دنیا ارزشی ندارد، بی وفا و از بین رفتنی است و غرورآور و فریبنده خواهد بود.
هنگامی که حضرت زهراء سلام اللّه علیها به منزل خویش آمد، آن انگشتر را زیر جانمازش نهاد و از آن منصرف گردید.
و چون شب فرا رسید خوابید، در خواب دید که وارد بهشت شده است و همین که عبورش در آن قصر به همان تخت افتاد، دید که بر چهار پایه استوار گشته است، وقتی علّت را جویا شد.
گفتند: صاحبش انگشتر را برگردانید و تخت به همان حالت اوّلیّه خود چهار پایه بازگشت.**بحارالأنوار: ج 43، ص 47.
روزی امام حسن مجتبی و برادرش حسین علیهمالسلام به همراهی شوهر خواهرشان - عبداللّه بن جعفر - به قصد مکّه و انجام مراسم حجّ از شهر مدینه خارج شدند.
در مسیر راه آذوقه خوراکی آنها پایان یافت و آنان تشنه و گرسنه گشتند؛ و همین طور به راه خویش ادامه دادند تا به سیاه چادری نزدیک شدند، پیرزنی را در کنار آن مشاهده کردند، به او گفتند: ما تشنهایم، آیا نوشیدنی داری؟
پیرزن عرضه داشت: بلی، بعد از آن هر سه نفر از مَرکبهای خود پیاده شدند؛ و پیرزن بُزی را که جلوی سیاه چادر خود بسته بود، به میهمانان نشان داد و گفت: خودتان شیر آن را بدوشید و استفاده نمائید.
میهمانان گفتند: آیا خوراکی داری که ما را از گرسنگی نجات دهی؟
پاسخ داد: من فقط همین حیوان را دارم، یکی از خودتان آن را ذبح نماید و آماده کند تا برایتان کباب نمایم؛ و آن را میل کنید.
لذا یکی از آن سه نفر گوسفند را سر برید و پوست آن را کَنْدْ؛ و پس از آماده شدن تحویل پیرزن داد؛ و او هم آن را طبخ نمود و جلوی میهمانان عزیز نهاد؛ و آنها تناول نمودند.
و هنگامی که خواستند خداحافظی نمایند و بروند گفتند: ما از خانواده قریش هستیم؛ و اکنون قصد مکّه داریم، چنانچه از این مسیر بازگشتیم، حتماً جبران لطف تو را خواهیم کرد.
پس از رفتن میهمانان ناخوانده، شوهر پیرزن آمد؛ و چون از جریان آگاه شد، همسر خود را مورد سرزنش و توبیخ قرار داد که چرا از کسانی که نمیشناختی، پذیرائی کردی؟!
و این جریان گذشت، تا آن که سخت در مضیقه قرار گرفتند؛ و به شهر مدینه رفتند، پیرزن از کوچه بنی هاشم حرکت میکرد، امام حسن مجتبی علیه السلام جلوی خانهاش روی سکّوئی نشسته بود، پیرزن را شناخت.
حضرت مجتبی علیه السلام فوراً غلام خود را به دنبال آن پیرزن فرستاد، وقتی پیرزن نزد حضرت آمد فرمود: آیا مرا میشناسی؟
عرضه داشت: خیر.
امام علیه السلام اظهار نمود: من آن میهمان تو هستم که در فلان روز به همراه دو نفر دیگر بر تو وارد شدیم؛ و تو به ما خدمت کردی و ما را از گرسنگی و تشنگی نجات دادی.
پیرزن عرضه داشت: پدر و مادرم فدای تو باد! من به جهت خوشنودی خدا به شما خدمت کردم؛ و انتظار چیزی نداشتم.
حضرت دستور داد تا تعدادی گوسفند و یک هزار دینار به پاس ایثار پیرزن تحویلش گردد و سپس او را به برادر خود - حسین علیه السلام - و شوهر خواهرش - عبداللّه - معرّفی نمود؛ و آنها هم به همان مقدار به پیرزن کمک نمودند.** بحار الأنوار: ج 43، ص 341، ح 15، و ص 348، أعیان الشّیعة: ج 1، ص 565.
حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه علیهم حکایت فرماید:
امام حسن مجتبی علیه السلام دوستی شوخ طبع داشت که مرتّب به ملاقات و دیدار آن حضرت میآمد و نیز در جلسات شرکت میکرد، تا آن که مدّتی گذشت؛ و هیچ خبری از این شخص نشد.
حضرت از این جریان متعّجب شد و از اطرافیان جویای احوال او گردید، تا آن که پس از گذشت چند روزی، مجدّداً آن شخص به ملاقات امام علیه السلام آمد.
حضرت جویای احوال او شد و به او فرمود: چند روزی است که به این جا نیامدهای، در چه حالت و وضعیّتی هستی؟ آیا مشکل و ناراحتی خاصّی برایت پیش آمده بود؟
آن شخص در پاسخ اظهار داشت: یاابن رسول اللّه! در حالتی قرار گرفتهام که آنچه را دوست دارم، به آن دست نمییابم؛ و آنچه را خداوند دوست دارد انجام نمیدهم؛ و آنچه را هم که شیطان میخواهد برآورده نمیکنم.
امام حسن مجتبی علیه السلام تبسّمی نمود و فرمود: یعنی چه؟ منظورت چیست؟ توضیح بده.
آن شخص گفت: چون خداوند متعال دوست دارد که من بنده و مطیع و فرمانبر او باشم و معصیت او را نکنم؛ و من چنین نیستم.
و شیطان دوست دارد که من در همه کارهایم معصیت خدا را نمایم و نسبت به دستورات خداوند مخالفت و سرپیچی کنم و من چنین نیستم.
و همچنین من مرگ را دوست ندارم؛ بلکه علاقه دارم همیشه سالم و زنده باشم، که هرگز چنین نخواهد بود.
در این هنگام یکی از اشخاصی که در آن مجلس حضور داشت، گفت: یاابن رسول اللّه! چرا ما از مرگ ترسناک هستیم و آن را دوست نداریم؛ و گریزان هستیم؟
امام حسن مجتبی علیه السلام فرمود: چون شما دنیای خود را تعمیر و آباد کردهاید و آخرت را تخریب و ویران ساختهاید.
و سپس افزود: این امر طبیعی است که چون هیچ انسانی دوست ندارد از منزل و محلّی که آن را آباد کرده و به ظاهر آراسته و مجهّز است، از آن دست برداشته و چشمپوشی کند و به محلّی خراب و نامساعد برود، چون خود را در زمره مؤمنین و مقرّبین الهی نمیبیند.** معانی الأخبار: ص 289، ح 29.
هنگامی که امام حسین علیه السلام متولّد شد، پیغمبر اسلام صلّلی اللّه علیه و آله پس از بشارت و تهنیت، خبر از شهادت نوزاد و کیفیّت کشته شدنش را داد، حضرت زهراء سلام اللّه علیها سخت گِریست و اظهار داشت: در چه زمانی اتّفاق خواهد افتاد؟
پیامبر اسلام فرمود: زمانی که من و تو و پدرش، علیّ و برادرش، حسن نباشیم و او یعنی؛ حسین تنها باشد.
آن گاه گریه حضرت زهراء سلام اللّه علیها افزون یافت و گفت: چه کسی برای فرزندم گریه و عزاداری خواهد کرد؟
حضرت رسول فرمود: فاطمهجان! زنان و مردان امّت من بر مصیبت او و اهل و عیالش میگریند و نوحه سرائی و عزاداری خواهند کرد، و این نوحه سرائی و عزاداری هر سال تجدید خواهد شد؛ و چون روز قیامت برپا شود تو، زنان گریه کننده و عزادار بر حسین را شفاعت نموده و من، مردانشان را شفاعت میکنم.
و ای فاطمه! تمام چشمها در قیامت گریان میباشند، مگر آن چشمانی که در عزا و مصیبت حسین علیه السلام گریان بوده باشد که آنان خندان و خوشحال وارد بهشت خواهد شد.**معالی السّبطین: ج 2، ص 11، بحار: ج 44، ص 29، ح 37.
حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه علیهم حکایت فرماید:
آن هنگام که صحرای محشر بر پا شود و خداوند تمامی بندگانش را زنده احضار نماید، صدائی به گوش همگان خواهد رسید که: ای جماعت! چشمهای خود را ببندید و سرهای خود را به زیر افکنید، چون که فاطمه دختر محمّد صلّلی اللّه علیه و آله میخواهد از پل صراط عبور نماید.
پس همگان چشمهای خود را میبندند و حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها در حالی که هفتاد هزار فرشته او را مشایعت و همراهی میکنند، وارد میشود و در یکی از موقفهای مهمّ محشر توقّف میفرماید.
پس از آن پیراهن به خون آغشته حضرت ابا عبداللّه الحسین علیه السلام را در دست گرفته و به محضر ربوبی پروردگار عرضه میدارد: پروردگارا! این پیراهن فرزندم، حسین میباشد، تو خود آگاهی که با فرزندم چگونه رفتار کردند.
در این هنگام، صدائی از طرف خداوند متعال میرسد: ای فاطمه! هر خواسته و تقاضائی داری بگو، که برآورده خواهد شد.
و حضرت زهراء سلام اللّه علیها اظهار دارد: خدایا! انتقام مرا از قاتلین فرزندم، حسین بگیر.
پس شعلهای مهیب از آتش بر پا شود و زبانهکشان یکایک قاتلین امام حسین علیه السلام را فرو بلعد، همان طوری که پرندهای که دانه از زمینبرچیند.
و سپس به عمق دوزخ برگردد و تمامی آن افرادِ ظالم، به عذابهای دردناک مجازات و عقاب خواهند شد.
بعد از آن، فاطمه زهراء سلام اللّه علیها به سوی بهشت حرکت مینماید و در حالی که ذراری و دوستان و علاقهمندانش همراه او میباشند، وارد بهشت خواهند شد؛ و از انواع برکات و نعمتهای آن بهرهمند میگردند.**أمالی مفید: ص 130 ، ح6 و در کتاب احقاق الحقّ: ج 25، ص 222 به نقل از امیرالمؤمنین علیّ علیه السلام از پیامبر اسلام صلّلی اللّه علیه و آله وارد شده است.
هنگامى که امام سجاد (ع ) و همراهان را به صورت اسیر وارد قصر دارالاماره کردند عبیدالله بن زیاد که طاغوتى مغرور و خونخوار بود، به امام سجاد (ع ) رو کرد و گفت :
نامت چیست ؟
فرمود: على بن الحسین (ع )
ابن زیاد: مگر على پسر حسین (ع ) را خدا نکشت .
امام سجاد: برادر بزرگتر از من که او نیز نامش على بود توسط مردم کشته شد.
ابن زیاد: بلکه خدا او را کشت نه مردم .
امام سجاد: ((خدا در هنگام مرگ جان مردم را مى گیرد و هیچ کسى بدون اذن خدا نمى میرد))
ابن زیاد: فریاد زد: گردن او (امام سجاد) را بزنید.
در این هنگام حضرت زینب (س ) امام سجاد (ع ) را به بغل گرفت و گفت : ((اى ابن زیاد بس است بیش از این خون ما را نریز جز این (اشاره به امام سجاد (ع )) کسى را براى ما باقى نگذاشته اى اگر تصمیم دارى این را هم بکشى پس مرا هم بکش )).
در این وقت امام سجاد (ع ) بر سر ابن زیاد فریاد کشید و فرمود: اما علمت ان القتل لنا عادة و کرامتنا من الله الشهادة
((مگر نمى دانى که کشته شدن براى ما یک امر عادى است و ما مقام شهادت را کرامت و افتخار از جانب خدا مى دانیم ))
ابن زیاد وقتى که این منظره شهامت امام سجاد (ع ) و عمه اش را مشاهده کرد، گفت : ((دست از على بن حسین (ع ) بردارید و او را براى زینب (س ) باقى بگذارید، در شگفتم از این پیوندى که بین این دونفر (زینب وعلى بن حسین ) است که این زن مى خواهد با او کشته شود))
حضرت ابوجعفر امام محمّد باقر صلوات اللّه و سلامه علیه حکایت فرماید:
روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله در جمع عدّهای از اصحاب و یاران خویش حضور داشت، که ناگهان چشم حاضران به امام حسن مجتبی سلام الله علیه افتاد که با سکینه و وقار خاصّی گام بر میداشته و به سمت جدّ بزرگوارش، در آن جمع میآمد.
همین که رسول خدا چشمش بر او افتاد، تبسّمی نمود.
در این هنگام بلال حبشی گفت: بنگرید، همانند جدّش رسول اللّه صلوات اللّه علیه حرکت میکند.
پیغمبر خدا فرمود: همانا جبرئیل و میکائیل راهنما و نگهدار او هستند.
و چون حضرت مجتبی وارد بر آن جمع شد همه به احترام وی از جای برخاستند؛ و حضرت رسول خطاب به فرزندش کرد و اظهار داشت: حسنجان! تو میوه و ثمره من، حبیب و نور چشم من و پاره تن و قلب من میباشی؛ و ... .
در همین بین یک نفر أعرابی - بیابان نشین - وارد شد و بدون آن که سلام کند، از حاضران پرسید: محمّد صلی الله علیه و آله کدام یک از شما است؟
اصحاب گفتند: از او چه میخواهی؟
حضرت رسول صلوات اللّه علیه، به یاران خود فرمود: آرام باشید و سپس خود را معرّفی نمود.
أعرابی گفت: من همیشه مخالف و دشمن تو بوده و هستم.
حضرت تبسّمی نمود؛ ولی اصحاب ناراحت و خمشگین شدند، حضرت رسول به اصحاب دو مرتبه به آنان اشاره نمود که آرام باشید.
أعرابی اظهار داشت: اگر تو پیغمبر بر حقّ؛ و فرستاده خداوند هستی علائم و نشانههائی را برای من ظاهر گردان.
حضرت فرمود: چنانچه مایل باشی، خبر دهم که تو چه وقت و چگونه از منزل و دیار خود خارج شدهای؟
و نیز خبر دهم که تو در بین خانواده خود و دیگر آشنایان و خویشانت چه شهرتی داری؟
و یا آن که اگر مایل باشی، یکی از اعضای بدن من تو را به آنچه خواسته باشی، خبر دهد.
اعرابی گفت: مگر عضو انسان هم سخن میگوید؟!
حضرت فرمود: بلی، و سپس اظهار داشت: ای حسن! بر خیز و أعرابی را قانع ساز.
و چون حضرت مجتبی علیه السلام ، با این که کودکی خردسال بود؛ پیشنهاد جدّش را پذیرفت.
اعرابی گفت: آیا پیغمبر نمیتواند کاری انجام دهد که به کودک خود واگذار مینماید؟!
پس از آن حضرت مجتبی سلام اللّه علیه لب به سخن گشود و چند بیت شعر خواند؛ و سپس خطاب به أعرابی کرد و فرمود:
همانا تو با کینه و عداوت وارد شدی؛ لیکن با دوستی و شادمانی و ایمان بیرون خواهی رفت.
أعرابی تبسّمی کرد و گفت: أحسنت، سخنان خود را ادامه ده.
حضرت مجتبی سلام اللّه علیه ضمن سخنی فرمود: تو در شبی بسیار تاریک، که باد سختی میوزید و ابر متراکمی همه جا را فرا گرفته بود از منزل خود خارج شدی؛ و در بین راه بادی تند و صاعقهای شدید تو را سخت به وحشت انداخت؛ و با یک چنین حالتی به راه خود ادامه دادی، تا به این جا رسیدی.
أعرابی با حالت تعجّب گفت: ای کودک! این حرفها و مطالب را چگونه و از کجا میدانی؟!
آن قدر بی پرده و صریح سخن میگوئی، که گویا در همهجا همراه من بودهای! ظاهراً تو هم علم غیب میدانی؟!
و سپس افزود: شناخت من در مورد شما اشتباه بوده است، من از عقیده قبلی خود دست برداشتم، هم اکنون از شما میخواهم که اسلام را به من بیاموزی تا ایمان آورم.
حضرت مجتبی سلام اللّه علیه اظهار نمود: بگو: «اللّه اکبر»؛ و شهادت بر یگانگی خداوند؛ و رسالت رسولش بده، تا رستگار شوی.
اعرابی پذیرفت و اظهار داشت: شهادت میدهم که خدائی جز خدای یگانه وجود ندارد و او بیشریک و بیمانند است؛ و همچنین شهادت میدهم براین که محمّد صلی الله علیه و آله بنده و پیغمبر خدای یکتا میباشد.
و چون أعرابی توسّط سبط اکبر، حضرت مجتبی صلوات اللّه علیه اسلام و ایمان آورد، تمامی اصحاب و نیز خود حضرت رسول صلی الله علیه و آله خوشحال و شادمان شدند.
و آن گاه پیامبر خدا، آیاتی چند از قرآن؛ و بعضی از احکام سعادتبخش الهی را به آن اعرابی تعلیم نمود.
بعد از این جریان، هرگاه اصحاب و انصار، امام حسن مجتبی علیه السلام را میدیدند به یکدیگر میگفتند: خداوند متعال تمام خوبیها وکمالات و اسرار علوم خود را به او عنایت نموده است.** الثّاقب فی المناقب: ج 3، ص 316، ح 3، مدینة المعاجز: ج 3، ص 359، ح 927 با تفاوت مختصر.