هنگامى که امام سجاد (ع ) و همراهان را به صورت اسیر وارد قصر دارالاماره کردند عبیدالله بن زیاد که طاغوتى مغرور و خونخوار بود، به امام سجاد (ع ) رو کرد و گفت :
نامت چیست ؟
فرمود: على بن الحسین (ع )
ابن زیاد: مگر على پسر حسین (ع ) را خدا نکشت .
امام سجاد: برادر بزرگتر از من که او نیز نامش على بود توسط مردم کشته شد.
ابن زیاد: بلکه خدا او را کشت نه مردم .
امام سجاد: ((خدا در هنگام مرگ جان مردم را مى گیرد و هیچ کسى بدون اذن خدا نمى میرد))
ابن زیاد: فریاد زد: گردن او (امام سجاد) را بزنید.
در این هنگام حضرت زینب (س ) امام سجاد (ع ) را به بغل گرفت و گفت : ((اى ابن زیاد بس است بیش از این خون ما را نریز جز این (اشاره به امام سجاد (ع )) کسى را براى ما باقى نگذاشته اى اگر تصمیم دارى این را هم بکشى پس مرا هم بکش )).
در این وقت امام سجاد (ع ) بر سر ابن زیاد فریاد کشید و فرمود: اما علمت ان القتل لنا عادة و کرامتنا من الله الشهادة
((مگر نمى دانى که کشته شدن براى ما یک امر عادى است و ما مقام شهادت را کرامت و افتخار از جانب خدا مى دانیم ))
ابن زیاد وقتى که این منظره شهامت امام سجاد (ع ) و عمه اش را مشاهده کرد، گفت : ((دست از على بن حسین (ع ) بردارید و او را براى زینب (س ) باقى بگذارید، در شگفتم از این پیوندى که بین این دونفر (زینب وعلى بن حسین ) است که این زن مى خواهد با او کشته شود))