سلام بر پسر فاطمه (س)

اللهم بلغ مولانا الامام الهادی المهدی، القائم بامرک

۳۷ مطلب با موضوع «حالات اهل معنا» ثبت شده است

حُبُّ الحُسَین أجَنَّنِی

در صحنه کربلا از جمله یاران باوفای حضرتش که با تمام وجود جانش را فدای سیدالشهداء علیه السّلام کرد عابِس بن أبی شَبیبِ شاکری )رضی الله عنه( بود. عابس یکی از مجذوبان حضرتش بود و عشق به محضر سیدالشهداء علیه السّلام او را تا حد جنون کشاند و او این جنون و دیوانگی را در عمل و سخنش بهه حضرت سیدالشهداء علیه السّلام  نشان داد. قبل از اینکه به عشق وافر او نسبت به خاندان  نبوت و رسالت اشاره کنیم، نقل مختصری از تاریخ زندگی او خالی از لطف نمی باشد!

عابِس فرزند «أبی شبیب» است.[1] او از اصحاب حدیث و از رؤسای قبیله «بنی شاکر» و از تیره هَمدان بود.[2] قبیله «بنی شاکر» در روزگار صفین شدیداً مورد مدح أمیرالمؤمنین علیه السّلام قرار گرفت. آن حضرت درباره آنها فرمود: «لَو تَمَّت عِدَّتَهُم ألفاً لَعُبِدَ الله حَقَّ عِبادَتِهِ؛.[3]اگر تعداد آنها به هزار می رسید، خداوند آنگونه که سزاوار بود پرستش می شد». او از شیعیان أئمّه أطهار علیهم السّلام، مردی اهل کمال، زهد و ورع بود. بسیار زنده دل و شب زنده دار بود. پاره ای از ویژگی های او را «أبومخنف» در باب کوفه و مسلم، مورد توجه قرار داده و نگاشته است.[4]

حمایت عابس از امام

مسلم بن عقیل بعد از ورود به کوفه، وارد منزل مختار بن أبی عبید گردید، و برای مردم نامه امام حسین علیه السّلام را خواند. در این هنگام عابِس بن أبی شَبیبِ شاکری از جای برخاست و بعد از حمد و ثنای الهی گفتمن از دیگران سخن نمی گویم و نمی دانم در دل های آنها چه می گذرد و از جانب آنها وعده ی فریبنده نمی دهم، به خدا سوگند از چیزی که تصمیم گرفته ام سخن می گویم، به خدا سوگند اگر دعوتم کنید اجابت می کنم و با دشمنانتان خواهم جنگید، و در راه خدا با شمشیرم می جنگم تا به شهادت برسم [5]

او پس از شهادت شَوذَب بن عبدالله وارد میدان رزم شد و در برابر امام ایستاد. به آن حضرت سلام کرد و اینگونه گفتای أباعبداللهآگاه باش، به خدا سوگند، بر روی زمین خواه نزدیک یا دور، کسی نزد من عزیزتر از شما نیست، و کسی را چون شما دوست ندارماگر قدرت داشته باشم که ظلم را از شما به چیزی عزیزتر از جان و خونم باشد دور کنم، چنین خواهم کردسلام بر شما ای أباعبداللهشهادت می دهم که بر هدایت شما و هدایت پدرتان استوار هستم.[6]

عابس دیوانه ی امام حسین (ع) بود

عابِس بن أبی شَبیبِ شاکری پس از بیان ارادتش به مقام ولایت در حالی که شمشیرش آخته بود و زخمی بزرگ بر پیشانی داشت وارد میدان رزم شد و با فریادی بلند مبارز طلبید[7].

ربیع بن تمیم همدانی می گوید: همین که به میدان رو می آورد، او را شناختم. من عابس را در غزوات و جنگ ها دیده بودم. او شجاع ترین مردم بود. فریاد زد: ای مردم: «هذا أسد الأسود، هذا ابن أبی شبیب؛ او شیر شیران رزم، پسر شبیب است. سپس گفتم: «مبادا کسی به تنهایی با او درآویزد». پس عابس فریاد می زد: ألا رَجُل ألا رَجُل؟؛ آیا مرد رزم نیست، مرد رزم نیست؟ هیچ کس به سوی او پای پیش نمی نهاد. در این میان فریاد عمربن سعد بلند شد که او را سنگباران کنند. از هر طرف سنگ به سوی او پرتاب می شد. «عابس» وقتی هجوم ناجوانمردانه دشمن را دید، [کلاهخود] و زره از تن به در کرد و پشت بند را گشود و به دور انداخت.

قال ربیع الحارثی: فوالله لقد رأیته یطرد اکثر من مائتین من الناس وکانت بینی وبینه صداقه، قلت یا عابس أما تحاذر خوض بحر الحرب مکشوف الرأس؟ فقال عابس ما اصاب المحبّ فی طریق حبیبه سهل؛ ربیع می ‌گویدبه خدا سوگند بیش از دویست نفر از آنها را به خاک انداختبین من و عابس رفاقتی بود، به او گفتمای عابس آیا حذر نمی‌ کنیبه دریای جنگ فرو می ‌روی در حالی که سر خود را نپوشانده ‌ای و کلاهخودت را بیرون آورده ‌ای؟ عابس گفتهر آنچه که به عاشق و مُحب در راه معشوق و محبوبش اصابت کند آسان است.

 فقیل لَهُ: أجنَنتَ یا عابِس؟ قال: نَعَم حُبُّ الحُسَین أجَنَّنِی!

پس به او گفته شدای عابسآیا دیوانه شده ای؟ عابس گفتآریعشقحسین دیوانه ام کرده است.[8]

 گوشت و پوست آن مرد دلاور با برخورد سنگ ها آسیب دید، ولی او از مرگ هراسی نداشت. این بود که حمله سختی را آغاز کرد و با نبرد قهرمانانه اش بیش از دویست نفر از آن ذلیلان را به خاک انداخت. سرانجام، طاقتی برای او نمانده بود که به محاصره دشمن درآمد[9]. پس او را به شهادت رسانیدند و سر مبارکش را از بدن جدا ساختند. پس از شهادتش دیدم که بزرگ هر گروه می گفت: «من او را کشته ام» و دیگری می گفت: «من او را به قتل رسانیده ام» هر یک از آن سپاه سنگدل برای فخر و شرف خویش تلاش می کرد تا با کشتن او را به خود، منسوب کند و سر بریده اش را به خود اختصاص دهد. ابن سعد به این نزاع پایان داد و گفت: او را یک نفر نکشته است[10].

آری، این سر پس از «عبدالله بن عمیر کلبی» و «عمر بن جناده» سومین سری بود که به سوی امام حسین علیه السّلام پرتاب می شد[11].

عابس در زیارت رجبیه و ناحیه مقدسه اینگونه مورد خطاب  امام  قرار گرفته است:

السّلامُ عَلی عابِسِ بنِ شبیب الشّاکِرِی (سلام بر عابس پسر شاکری.(

[12] .

درسی که می توان گرفتبرهنه شدن عابس در برابر سنگ اندازان سزاوار تأمّل است. برخورد او گویای اوج ایمان، معرفت و یقینش به ساحت قدسی امام و راه مستقیم آن ولی الله الأعظم  است. آری، هرگاه عشق به اوج کمال رسد، چنان انسان از خود بی خود می شود که همه چیزش را خالصانه و بی پیرایه بر در دوست می نهد[13] [14] .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[1] تاریخ الامم و الملوک، ج۵، ص۴۴۳

[2] أبصار العین، ص۱۲۶

[3] أبصارالعین، ص۱۲۷

[4]  مقتل الحسین مقرم، ص۳۱۲

[5] تاریخ الامم و الملوک، ج۵، ص۳۵۵

[6] فسلّم علیه و قال: یا أبا عبد اللّه أما و اللّه ما أمسى على ظهر الأرض قریب و لا بعید أعزّ علیّ و لا أحبّ إلیّ منک، و لو قدرت على أن أدفع عنک الضیم و القتل بشیء أعزّ علیّ من نفسی و دمی لفعلته، السلام علیک یا أبا عبد اللّه، أشهد أنّی على هداک و هدى أبیک» مقتل الحسین مقرم، ص۳۱۲؛ أبصارالعین، ص۱۳۸؛ تاریخ الامم و الملوک، ج۵، ص۴۴۴

[7] تاریخ الامم و الملوک، ج۵، ص۴۴۴

[8]  مقتل الحسین یوم عاشوراء للشیخ الحیاوی

[9] تاریخ الامم و الملوک، ج۵، ص۴۴۴ ، ابصارالعین، ص۱۳۸ ؛ موسوعه کلمات الامام الحسین علیه السّلام، ص۴۵۱؛ بحارالأنوار، ج۴۵، ص۲۸

[10] مقتل الحسین مقرّم، ص۳۱۲؛ تاریخ الامم و الملوک، ج۵، ص۴۴۴؛ أبصارالعین، ص۱۲۹

[11] أبصارالعین، ص۲۲۷، فائده۱۵

[12] اقبال الأعمال، ج۳، ص۷۹ و ۳۴۵؛ بحارالأنوار، ج۴۵، ص۷۳

[13] یارای شیدای حسین بن علی ، ص۲۳۱

[14] جمله ی «حبّ الحسین أجنّنی» و چند عبارت عربی قبل از آن که در متن آوردیم جزء مطالب کتاب «یاران شیدای حسین بن علی» نمی باشد!

منبع : www.hr-fallah.ir

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حکایتی جالب از ایت الله مرعشی نجفی

حکایتی از آیت الله مرعشی نجفی

در عصر زعامت آیت الله العظمی حائری یزدی (ره) فرد با ایمان و فقیری بود که نامش شیخ حسین بود، اما به «شیخ ارده شیره» شهرت داشت، زیرا به پیروی از قصیده ی نان و حلوای شیخ بهایی، قصیده ای درباره ی ارده شیره سروده بود. او شب ها در مقبره ی شیخان قم می خوابید و روزها در یکی از ایوان های صحن مطهر حضرت معصومه(س) می نشست و برای مردم بی سواد کاغذ می نوشت و پول ناچیزی می گرفت و با آن روزگار می گذرانید. نه منزلی داشت و نه زن و بچه ای. حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی(ره) درباره ی این مرد، می فرماید: ((در دوران قحطی و گرانی که بسیاری از مردم فقیر و محروم از گرسنگی تلف می شدند، «شیخ ارده شیره» اشعاری در این زمینه خطاب به خدا گفت که به کفریات او شهرت یافت. از جمله آنها است:

ای خدا! کرده ای چنان داغم
سجده ات گر کنم قُرُمساقم
بندگان ز جوع می میرند
می زنی باز لاف که رزاقم
عجیب آن که بعد از انتشار این اشعار، قحطی و گرانی مرتفع شد و نعمت و فراوانی از راه رسید.
یکی از شب های سرد زمستان، پیش از سحر برای تشرف به حرم مطهر، از خانه بیرون آمدم. هوا سرد بود و برف به شدت می بارید. هنگامی که به حرم رسیدم، دیدم هنوز درها گشوده نشده است. با خود گفتم: به شیخان می روم و فاتحه ای می خوانم و برمی گردم، تا در صحن را باز کنند. هنگامی که به شیخان رسیدم، به سوی مقبره ی جناب «زکریابن آدم اشعری» حرکت کردم. وقتی به آن جا رسیدم، صدای شیخ ارده شیره (که در حال مناجات با خدا بود) به گوشم رسید که خالصانه و بی ریا می گفت: «ای خدا! عمری با نان خشک ساختم و صدایم درنیامد و نزد بنده هایت لب به شکوه و گلایه باز نکردم. خدای من! چه می شود امشب این نماز بدون وضو و تیمم من را بپذیری؟ از مناجات او دریافتم که از فشار سرما و یخ بندان و عدم امکانات، نتوانسته است نماز را با طهارت بخواند و از خدا می خواهد همان را که انجام داده است بپذیرد و او را مورد مهر و محبت خود قرار دهد. به حرم بازگشتم و این موضوع را به کسی نگفتم و شیخ هم پس از چندی از دنیا رفت. پس از فوتش شخصی نزد من آمد و گفت: شیخ ارده شیره را در خواب دیدم که وضع بسیار خوبی داشت و گفت این پیام را به شما برسانم: «خدا مرا به خاطر همان نماز بی وضو و تیمم، مورد بخشایش و محبت خود قرار داد.» آن گاه من جریان را برای او تعریف کردم.
آری:
ما درون را بنگریم و حال را
نی برون را بنگریم و قال را

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

صورت زیبا اعمال خوبش بود

در کتاب اربعین سید عظیم الشان قاضى سعید قمى منقول است که از شیخ بهائى نقل مى فرماید که فرمود: رفیقى در قبرستان اصفهان داشتم که همیشه بر سر مقبره اى مشغول عبادت بود و شبها گاهى به دیدنش مى رفتم، روزى از او سؤال کردم از عجائب قبرستان چه دیده اى؟عرض کرد: روز قبل در قبرستان جنازه اى را آوردند و در این گوشه دفن کردند و رفتند، هنگام غروب بوى گندى بلند شد و مرا ناراحت کرد، چنین بوى گندى در تمام عمرم استشمام نکرده بودم. ناگاه هیکل موحشه و مظلمه اى همانند سگ دیدم که بوى گند از او بود، این صورت نزدیک شد تا بر سر آن قبر ناپدید گردید، مقدارى گذشت بوى عطرى بلند شد که در مدت عمرم چنین بوى خوش نشنیده بودم در این هنگام صورت زیبا و دلربائى آمد و بر سر همان قبر محو شد((اینها عجائب عالم ملکوت است که به این صورت ها ظاهر مى شود))، مقدارى گذشت دیدم صورت زیبائى از قبر بیرون آمد ولى زخم خورده و خون آلود است .گفتم: پروردگارا به من بفهمان این دو صورت چه بود؟ به من فهماندند که آن صورت زیبا اعمال نیکویش بود و آن هیکل موحشه کارهاى بدش و چون افعال زشتش بیشتر بود در قبر انیس همان است تا وقتى که پاک شود و نوبت صورت زیبا برسد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سید احمد خوانساری(ره)

مرحوم آیت الله العظمی سید احمد خوانساری از  بیماری زخم معده رنج می بردند که احتیاج به عمل جراحی داشت، از طرفی ایشان سالخورده و از لحاظ جسمی ناتوان بودند و تحمّل جراحی بدون بی هوشی نیز امکان پذیر نبود. پیش از آن که عمل جراحی آغاز شود، ایشان اجازه بی هوش کردن را به پزشکان معالج ندادند [ چون به نظر ایشان در صورت بی هوشی، تقلید مقلدینشان دچار اشکال می شدو پس از به هوش امدن باید تک تک فتوا های خود را دوباره تائید می کردند تا مقلدین  بتوانند دو باره تقلید کنند] از این رو به پزشک  فرمودند: « هرگاه من مشغول قرائت سوره ی مبارکه ی انعام شدم ، شما مشغول عمل شوید من توجه ام به قرآن است و در این صورت هیچ مشکلی پیش نمی آید. [ایشان آن چنان به قرآن توجه پیدا می کردند که احساس درد نمی کردند.] همان طور هم شد و با تمام شدن عمل جراحی، قرائت سوره مبارکه انعام نیز به پایان رسید!!! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

صدای اذکار

یک روز بعد از درس و بحث یکى از طلاب میآید خدمت مرحوم آخوند، گویا مرحوم آخوند پیش ((جهانگیر خان قشقایى )) نشسته بود.
مى گوید: آقا شما دیشب سبوح قدوس مى گفتید؟
آخوند میگوید: چطور مگر؟!
مى گوید: دیشب اشجار و خلاصه ((مدرسه صدر)) گویا داشتند سبوح قدوس مى گفتند.
آقا سرى تکان مى دهند و مى گویند: همین طور است .
طلبه میرود. مرحوم آخوند رو میکنند به آقا جهانگیر خان و مى گوید: آن مهم نیست من در تعجبم این چطور شنیده .
ظاهراً آن طلبه به وجناتش نمى آمده .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

سرکار گذاشتن اخوند کاشی

یک عده از شاگردان مرحوم آخوند قصد مى کنند که یک مقدار سر بسر آخوند بگذارند. خُب مرحوم آخوند یک آدم فوق العاده و خیلى مرتب ومنظم و دقیق و مقرراتى بود. کسى هم حق تصرف در امور ایشان را نداشت و اجازه هم نمى داد کسى مداخله کند.
شاگردها قصد مى کنند که ایشان را اذیت کنند. یک روز پنج شنبه بعد از ظهربه ایشان مى گویند: استاد مى خواهید برویم تخت فولاد؟
مى گوید: اشکالى ندارد، ((تخت فولاد قدیم اطاق اطاق و حجره حجره بود و یک عده عصر پنج شنبه تا عصر جمعه اقامت مى کردند در آنجا مى خوابیدند .
مرحوم آخوند رسمش این بود که بعد از نماز مغرب و عشاء مى خوابید که نصف شب بیدار شود. در آن روز مرحوم آخوند به این نکته الطفات نداشت . که ((مرحوم آشیخ مرتضى ریزى )) که دراصفهان مشهوربوده درآن موقعها ((دعاى کمیل )) مى خوانده ، و در اصفهان بین پیرمردها معروف بود که ایشان هر وقت در ((تخت فولاد)) ((دعاى کمیل )) مى خواند و به الهى العفو، مى رسید همه باهم دسته جمعى ((الهى العفو و یانور و یا قدوس )) مى گفتند. صدایشان تا اصفهان مى رسید و شنیده مى شد، جمعیّت عجیب وغریبى شرکت مى کردند.
شاگردها، آخوند را مى برند آنجایى که سر و صدا زیاد بود، توى اطاق مى گذارند و مى روند و مى گویند: آخر شب آخوند از خواب بیدار مى شود، ((مرحوم حاج شیخ مرتضى )) هم طبق روال همیشه شروع مى کند به مناجات کردن و الهى العفو گفتن .
صبح که مى شود شاگردهابر مى گردند که براى مرحوم آخوند بساط صبحانه راه بیندازند و براى جناب آخوند چاى بریزند حالاشاگردها مى دانستند آخوند دیشب نخوابیده ودعاى کمیل آشیخ مرتضى طول مى کشیده وروال آخوند را هم بهم زده اند
مى گویند: استاد دیشب خوب خوابیدید یانه ؟ مرحوم آخوند هم دوسه تا فحش وافاضات ملکوتى نثارشان مى کند و مى گوید: این فلان فلان شده هم خلاصه با این الهى العفوها و یا نور و یا قدوسش بلا خره ما را هم سرحال آورد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ذکر موجودات

((آیت الله امینى )) فرمودند:
((آسید باقر سدهى )) که استاد ما بود و ایشان هم شاگرد مرحوم ((آیت الله آمیرزا رحیم ارباب )) بود فرمود که ما سر درس مرحوم ارباب بودیم و ایشان لمعه درس مى دادند یک روز در درس لمعه فرمود:
یک شب من از اتاقم به قصد وضو به سوى صحن مدرسه آمدم که نماز شبم را بخوانم وقتى از اتاق بیرون آمدم دیدم صداى همهمه اى مى آید هر چه نگاه کردم دیدم همه جا خاموش است ، صدا از درخت و همه جا مى آید مثل یک ذکرى بود.
رفتم وضوخانه دیدم آنجا هم صدا مى آید، تعجب کردم این صداى ذکر از کجاست . آمدم توى ایوان نماز بخوانم ، اما همینطور توى فکر بودم که این صدا از کجا مى آید؟ قدرى که رفتم دیدم مرحوم آخوند کاشى مشغول نماز شب هستند و توى قنوت وِتْرشان همینطور ذکر مى خواند و گریه مى کند و در و دیوار هم ذکر مى گویند.
من همینطور ایستادم و به او نگاه کردم ، تا نماز صبح شد دیدم سر و صدا تمام شد.
فردا رفتم درس و گفتم : آقا من یک حاجتى به شما دارم . فرمود: بفرمائید؟! گفتم : من چنین چیزى از شما دیدم و ذکر در و دیوار.
آخوند فرمود: خودتان شنیدید؟ گفتم : بله .
فرمودند: خداوند به تو عنایتى کرده است که شنیده اى .
چون قرآن کریم مى فرماید: در و دیوار تسبیح خدا را مى کنند اگر کسى درک کند و بفهمد ذکر موجودات را معلوم است که خداوند التفاتى به او کرده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

تکمیل وتکامل

(حضرت آیة اللّه حاج شیخ حیدر على محقق )) فرمودند:
((حاج آقا رحیم ارباب )) یکى از شاگردان خوب مرحوم کاشى بوده ایشان مى فرمودند:
یک روز من ((تخت فولاد)) رفتم ، فرداى آن روز که سر درس آخوند رفتم مرحوم آخوند فرمودند: آقا رحیم دیروز سر درس نیامدى کجا بودى ؟
من گفتم : بله آقا دیروز رفتم ((تخت فولاد)) زیارت قبور مؤ منین .
تا این را گفتم : آقا شروع کرد به گریه کردن و فرمود: کدام مؤ من ، اینها دزدهاى بازار بودند، رفتند تخت فولاد مومن شدند، وقتى مُردند افراد با ایمان شدند، آنجا که عالم تکمیل و تکامل نیست .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شیخ حسنعلی نخودکی(ره)

یکى از علماء بزرگ مى فرمودند: ((به شیخ حسنعلى نخودکى )) رحمة اللّه علیه گفتم که مى خواهم شاگرد شما بشوم مرا قبول کنید.
فرمود: تو به درد ما نمى خورى . کار ما اینستکه همه اش بزنى توى سر نفس ‍ خبیثت و این هم از تو بر نمى آید.
گفتم : چرا آقا بر مى آید، من اصرار کردم ، فرمودند: خُب از همین جا تا دم حرم با هم مى آئیم این یک کیلومتر راه تو شاگرد و من استاد.
گفتم : چشم . چند قدم که رد شدیم دیدم یک تکه نان افتاده گوشه زمین ، کنار جوى آب .
شیخ فرمود: برو اون تکه نان را بردار. بیاور، ما هم شروع کردیم توى دلمان به شیخ نِق زدن ، آخه اول مى گویند این حدیث را بگو. این ذکر را بگو. انبساط روح پیدا کنى . این چه جور شاگردى است . به من مى گوید برو آن تکه نان را بردار بیاور.
دور و بَرَم را نگاه کردم ، دیدم دو تا طلبه دارند مى آیند، گفتم حالا اینها با خودشان نگویند این فقیر است . باز با خودم گفتم : حالا حمل به صحت مى کنند، مى گویند نان را براى ثوابش خم شد برداشت .
خلاصه هر طورى بود تکه نان را برداشتم ، دوباره قدرى جلوتر رفتم دیدم یک خیار افتاده روى زمین ، نصفش را خورده بودند و نصفش دم جوى آب بود.
حاج شیخ فرمود: برو اون خیار را هم بیاور، چون تر و خاکى هم شده بود، اطرافم را نگاه کردم ، دیدم همان دو طلبه هستند که دارند مى آیند.
گفتم : حالا آنها نون را مى گویند براى خدا بوده ، خیار را چه مى گویند، حیثیت و آبروى ما را این شیخ اول کار بُرد، خلاصه خم شدم و برداشتم ، توى دلم شروع کردم به شیخ نِق زدن ، آخه تو چه استادى هستى ، نون را بیاور و خیار را بیاور.
آشیخ فرمودند: که ما این خیار را مى شوییم و نان را تمیز مى کنیم ناهار ظهر ما همین نان و خیار است .
خلاصه با این عمل نفس ما را از بین برد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اقاسید جمال گلپایگانی(ره)

((مرحوم آیه الله صافى )) رضوان الله تعالى علیه که یکى از علما و رئیس ‍ حوزه اصفهان بود. نقل فرمودند:
((مرحوم حضرت آیه الله آقا جمال گلپایگانى )) رضوان الله علیه از مراجع بودند، درس اخلاق نداشتند، ولى جلساتى داشتند که ما استفاده هاى اخلاقى مى بردیم . از ایشان مطالب زیادى نقل مى کنند از جمله :
آقایى ، که فرد فاضلى بود مى خواست به مکه معظه مشرف بشود. خدمت ((مرحوم آقا جمال گلپایگانى )) مى آید که خداحافظى کند. وقتى که بر مى خیزد و از محضر آقا برود، آقا به ایشان مى فرماید: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را کافى مى دانم .
این آقا که خود اهل فضل بوده در دل مى گوید: من که مقلد ایشان نیستم براى من چه تفاوتى مى کند که ایشان وقوف اضطرارى نهارى مشعر را کافى بدانند، یاندانند به مکه مشرف مى شود، روز عید، پس از رمى جمرات وقتى به داخل چادر بر مى گردد، جوانى سراسیمه وارد مى شود و با ناراحتى مى گوید:
همه اعمالم خراب شد، چون من همین الان وقوف در مشعر را درک کردم .
مى پرسد: از چه کسى تقلید مى کنى ؟ مى گوید از ((آیه الله آقاجمال گلپایگانى )).
مى گوید: اشکالى ندارد اعمالت صحیح است . جوان تعجّب مى کند، مى گوید من از هرکس پرسیدم ، گفته اعمالت باطل است .
مى گوید: خاطرت جمع باشد خودم از ایشان شنیدم که فرمود: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را کافى مى دانم . در این جاست که این آقا متوجه مى شود که سخن مرحوم ((آقا جمال گلپایگانى )) در هنگام خداحافظى ، حکمتى داشته و ایشان با دید باطنى این جوان و اضطراب و نگرانى او را دیده از این رو مشکل او را پیشاپیش اینطورى حل کرده بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اثبات اینکه حضرت علی (ع) هزار رکعت نماز می خواندند

معاندان امیرالمؤمنین(ع) نمازهای 1000 رکعتی ایشان را زیر سؤال می بردند تا اینکه علامه امینی(ره) برای اثبات صحت این موضوع، در حرم امام رضا(ع) در یک شب 1000 رکعت نماز خواند!

حجت‌الاسلام والمسلمین محمد مسعودی از استادان رجال و علوم حدیث حوزه علمیه قم درباره یکی دیگر از اقدامات مهم علامه امینی به خبرنگار فارس چنین می‌گوید: علامه امینی(ره) احوالات عجیبی داشت. ما شنیده‌ایم که امیرالمومنین علی علیه‌السلام در هر شب هزار رکعت نماز می‌خواندند. این مسئله مورد نقد برخی مخالفین قرار گرفت که مگر در یک شب، انسان چقدر می‌تواند نماز بخواند که هزار رکعت شود؟!

وی ادامه داد: در احوالات علامه امینی است که ایشان در سفری که به مشهد مقدس داشت، در حرم امام رضا علیه‌السلام شب‌ها هزار رکعت نماز می‌خواند تا ثابت کند چنین امری محال نیست.

منبع www.farsnews.com

همچنین نقل شده است که: شخصی خطاب به حضرت سجاد علیه السلام عرض کرد، یا بن رسول الله ،چرا پدرت امام حسین علیه السلام کم اولاد است؟ حضرت فرمودند: تعجب می کنم که من چگونه متولد شده ام؛زیرا پدرم امام حسین علیه السلام در هر شب و روزی هزار رکعت نماز به جای می آورد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شیخ حسنعلی نخودکی

((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت :
من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شیخ مى رفتم مردى را مى دیدم که با عشق و علاقه بر مزار حاج شیخ نشسته و بوسیله اسید، اشک شمعهائى که روى قبر ریخته پاک مى کند و سنگ قبر را مى شوید و مدتها همانجا مى نشیند مثل اینکه با روح حاج شیخ راز و نیاز مى کند. حس ‍ تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با این مرحوم چه آشنائى داشته اید و آیا او را دیده اید؟
گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم این مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزدیک قدمگاه دو نفر شیخ پیرمرد از من خواستند که آنها را سوار کنم . من گفتم آخوند سوار نمى کنم چون ممکن است ماشینم خراب شود.
مسافرین به من گفتند: این حرفها چیست ، دو نفر پیرمرد در بیابان مانده اند آنها را سوار کن .

ادامه مطلب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اخوند و لر

مرحوم آخوند کاشی همیشه آخر مدرسه که یک حوض داشت وضو مى گرفت و هیچ وقت در حوض جلوى مدرسه وضو نمى گرفت .
وقتى هم که وضو مى گرفتند چند نفر اطراف حوض مى ایستادند تا کسى نزدیک حوض نشود،
یک دفعه یک آقاى لُرى مى آید، آن دو سه طلبه مى گویند: آقا مشغول وضو ساختن است ، آقاى لُر هیچ اهمیتى نمى دهد و سریع وضو مى گیرد.
آخوند یک نگاهى به او مى کند و مى گوید: این وضو به درد کله ات مى خورد، چون هنگام وضو گرفتن جورابهایش را در نیاورده بود تا وقتى که نوبت مسح پا برسد.
آقاى لُر به آخوند مى گوید: آقاى آخوند شما سرتون توى کتاب و قرآن است مى دانید چه کار کنید، وضوى خوب بگیرید، ما همین اندازه که مى گیریم بس است و به خدا مى گوئیم که خدایا ما یاد تو هستیم .
تا این کلمه را لُر گفت . آخوند همانجا سرش را گذاشت روى حوض و گریه شدیدى کرد و گفت : این خدا را شناخت ما که قابل نیستیم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شکل برزخی

((جناب حاج آقاى ناجى )) در اصفهان فرمودند:
یک روز صبح زود خادم آخوندکاشی به حمام مى رود و مى بیند آخوند در حمام قدیم توى خزینه است ، جلو مى رود و سلام مى کند.
آخوند مى گوید: سلام و زهر مار فلان فلان شده . کى گفته تو اینجا بیایى و شروع به ناسزا گفتن میکند.
خادم تعجب مى کند و مبهوت مى ماند. صبح اول صبحى ما مگر چکار کرده بودیم که باما اوقات تلخى کرد و ناسزا گفت .
خلاصه دل چرکین مى شود ولى چیزى نمى گوید. تا اینکه چند روز از این ماجرا میگذرد و مرحوم آخوند قلیان مى کشید، سر قلیان را براى مرحوم آخوند چاق مى کند و میآید خدمت آخوند و مى گوید: آقا چند روز پیش ‍ صبح آمدم حمام ، آخر چه قصورى از ما سرزده بود که على الطلوع اینهمه چیز به ما بار کردید؟
مرحوم آخوند مى گوید: خوب شد گفتى . من مى خواستم از تو معذرت خواهى کنم .
آقا چه معذرت خواهى اینهه به ما چیز بارکردى ، بعد معذرت خواهى میکنى ؟
آخوند مى گوید: من صبح داشتم مدرسه مى رفتم توى خیابان وکوچه یک سرى حیواناتى رادیدم که درب مغازه هارابازمى کنند و بعضى حیوانات طرف من مى آمدند، از بس ترسیده بودم دویدم توى حمام که تو آمدى ، مى دانستم تو آدم خوبى هستى ، گفتم بگذار یک مقدار ناسزا بگویم که حجاب شود، من مردم رابه شکل حیوانات گوناگون نبینم . و از حمام مى خواهم به مدرسه بروم دیگر نترسم . چون خیلى ترسیده بودم و خُب حجاب رفع شد، خلاصه ما را ببخش .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اقا جمال گلپایگانی

((مرحوم آیه الله صافى )) رضوان الله تعالى علیه که یکى از علما و رئیس ‍ حوزه اصفهان بود. نقل فرمودند:
((مرحوم حضرت آیه الله آقا جمال گلپایگانى )) رضوان الله علیه از مراجع بودند، درس اخلاق نداشتند، ولى جلساتى داشتند که ما استفاده هاى اخلاقى مى بردیم . از ایشان مطالب زیادى نقل مى کنند از جمله :
آقایى ، که فرد فاضلى بود مى خواست به مکه معظه مشرف بشود. خدمت ((مرحوم آقا جمال گلپایگانى )) مى آید که خداحافظى کند. وقتى که بر مى خیزد و از محضر آقا برود، آقا به ایشان مى فرماید: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را کافى مى دانم .
این آقا که خود اهل فضل بوده در دل مى گوید: من که مقلد ایشان نیستم براى من چه تفاوتى مى کند که ایشان وقوف اضطرارى نهارى مشعر را کافى بدانند، یاندانند به مکه مشرف مى شود، روز عید، پس از رمى جمرات وقتى به داخل چادر بر مى گردد، جوانى سراسیمه وارد مى شود و با ناراحتى مى گوید:
همه اعمالم خراب شد، چون من همین الان وقوف در مشعر را درک کردم .
مى پرسد: از چه کسى تقلید مى کنى ؟ مى گوید از ((آیه الله آقاجمال گلپایگانى )).
مى گوید: اشکالى ندارد اعمالت صحیح است . جوان تعجّب مى کند، مى گوید من از هرکس پرسیدم ، گفته اعمالت باطل است .
مى گوید: خاطرت جمع باشد خودم از ایشان شنیدم که فرمود: من وقوف اضطرارى نهارى مشعر را کافى مى دانم . در این جاست که این آقا متوجه مى شود که سخن مرحوم ((آقا جمال گلپایگانى )) در هنگام خداحافظى ، حکمتى داشته و ایشان با دید باطنى این جوان و اضطراب و نگرانى او را دیده از این رو مشکل او را پیشاپیش اینطورى حل کرده بود.   منبع  سایت یامجیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شب اول قبر وشیعه شدن سنی ها

علامه سید "محمدحسین طباطبائی" صاحب تفسیر المیزان داستانی عجیب و شنیدنی از شب اول قبر را نقل می کند.

وی در این باره می گوید: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» می‏ گفت: در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای اَفَنْدی‏ ها (سنی‏ های دولت عثمانی) فوت کرد.

این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجه و گریه می‏ کرد و جداً ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادر آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه حاضران به گریه افتادند.

هنگامی که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد می ‏زد: من از مادرم جدا نمی‏ شوم هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد؛ دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد. 

سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم پهلوی بدن مادر در قبر بماند، ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تخت ه‏ای بپوشانند و دریچ ه‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.

دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است، دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است. پرسیدند چرا این طور شده ‏ای؟

در پاسخ گفت: شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب می‏ داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم) است.

تا این که پرسیدند: امام تو کیست؟ آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم»

در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه می‏ کشید. من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که می‏ بینید که همه موهای سرم سفید شده در آمدم.

مرحوم قاضی می‏ فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند زیرا این واقعه با مذهب تشیع، تطبیق می‏ کرد و آن شخصی که همراه با فرشتگان بوده و گفته بود من امام آن زن نیستم، حضرت علی (علیه السلام) بوده‏ اند و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیع، اعتقاد پیدا کرد.  منبع:www.shia-online.ir

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بازهم زیارت عاشورا

اگر کسی بتواند زیارت عاشورا را روزی دو بار بخواند خیلی خوب است؛ یعنی یکبار اول شب و یا آخر روز و یک بار هم اول صبح و قبل از طلوع آفتاب؛ زیرا از عارف بزرگ و جمال العارفین حضرت آیة اللَّه سید علی آقا قاضی تبریزی منقول است که بعد از ارتحالشان کسی ایشان را در عالم رؤیا دید و سؤال کرد: چه عملی در آنجا از همه مهمتر است؟ می‏فرماید: «زیارت عاشورا. بعد می‏گوید: من پشیمانم که چرا روزی یکبار زیارت عاشورا را قرائت کردم و دوبار نخواندم».

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خرس

مرحوم آیت الله شهید دستغیب رضوان الله تعالى علیه فرمودند:
مى گویند: یک روز مرحوم آخوند میآید وسط مدرسه صدر کنار حوض ‍ وضو بگیرد، مى بیند یک خرسى دارد طرفش مى آید، دوان دوان خودش را به حجره اش مى رساند و در حجره رامى بندد و غش مى کند.
چند روز از این ماجرا مى گذرد، یکى رحمت خدا مى رود و ختمى برایش ‍ مى گیرند، علمابه مَراسِمَش مى روند، اتفاقا مرحوم آخوند هم به آن مجلس ‍ مى رود، یکى ازحاجى هاى بازار میآید خدمت آخوند و میگوید:باشه حاج آقا حالا مراکه مى بینید فرار مى کنید.
مرحوم آخوند،آن وقت متوجه مى شوند که آن خرس این حاجى بازارى بوده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰