((مرحوم حاج ابوالقاسم تولائى )) مى گفت :
من غالباً وقتى براى خواندن فاتحه سر قبر مرحوم حاج شیخ مى رفتم مردى را مى دیدم که با عشق و علاقه بر مزار حاج شیخ نشسته و بوسیله اسید، اشک شمعهائى که روى قبر ریخته پاک مى کند و سنگ قبر را مى شوید و مدتها همانجا مى نشیند مثل اینکه با روح حاج شیخ راز و نیاز مى کند. حس ‍ تجسس مرا وا داشت روزى از او بپرسم شما با این مرحوم چه آشنائى داشته اید و آیا او را دیده اید؟
گفت اى برادر مپرس ؛ من با او داستانى دور و دراز دارم این مردم او را نشناخته اند. او گفت : من راننده اتوبوس بودم . روزى از تهران مى آمدم نزدیک قدمگاه دو نفر شیخ پیرمرد از من خواستند که آنها را سوار کنم . من گفتم آخوند سوار نمى کنم چون ممکن است ماشینم خراب شود.
مسافرین به من گفتند: این حرفها چیست ، دو نفر پیرمرد در بیابان مانده اند آنها را سوار کن . من با اکراه بى ادبانه گفتم خوب بروید آن عقب ماشین بنشینید. سوار شدند. نزدیکیهاى خواجه اباصلت ماشین خاموش شد. من به خیال آنکه گازوئیل نمى کشد ساعتى ماشین را دستکارى کردم درست نشد، اوقاتم تلخ شد که چرا آخوند سوار کردم .
دفعةً به ذهنم رسید که شاید گازوئیل تمام شده است مخزن بنزین را بررسى کردم دیدم ابداً گازوئیل ندارد، خیلى ناراحت شدم .
یکى از آن دو شیخ پیرمرد از من پرسید: چرا حرکت نمى کنید؟ گفتم مگر شما مکانیک هستید که سؤ ال مى کنید؟
با تغیّر به من گفت از تو مى پرسم که چرا معطل شده اى ؟ گفتم : آشیخ گازوئیل ندارم . گفت : گازوئیل را کجا مى ریزید، من باک ماشین را به او نشان دادم .
کنار ماشین ایستاد مثل اینکه دعائى خواند و در باک دمید و به من گفت ماشین را روشن کنید!
من با تعجّب پشت ماشین نشستم ، روشن شد و آمدیم شهر و آن دو نفر رفتند. من فراموش کردم که ماشین گازوئیل ندارد، به مسافرت رفتم وقتى متوجّه شدم با خود گفتم تا ماشین خاموش نشود گازوئیل نمى زنم . حدود شش ماه با آن ماشین به مسافرت مى رفتم و احتیاج به گازوئیل نداشتم . در نتیجه استفاده فراوان کردم و این راز را به کسى نگفتم . زن گرفتم خانه ساختم ولى یک روز با خود گفتم باک ماشین را بررسى کنم ببینم آن شیخ چه کرده است . در باک را باز کردم دیدم گازوئیل ندارد و افسوس که از آن ساعت طبق معمول گازوئیل زدم .
چند سالى از ازدواج من گذشته بود ولى اولاد نداشتم . به من گفتند: شخصى در سمرقند هست به نام حاج شیخ حسنعلى دعاى اولاد مى دهد. من رفتم ((سمرقند)) ناگاه دیدم این همان کسى است که در بیابان سوار ماشین من شد و موضوع بنزین را بوجود آورد. دعاى اولاد به من داد و مهربانى ها کرد و من امروز چند فرزند به دعاى او دارم و نذر کرده ام تا زنذه هستم همه روزه بر مزار او بیایم و خدمت کنم و این عمل براى من خیرات و برکاتى در بر داشته است . والله اعلم
بى مناسبت نیست عرض کنم آن دو نفر یکى حاج شیخ و دیگرى ((آخوند ملاحسین یزدى )) بوده اند.
آخوند ((ملاحسین یزدى )) هم مردى وارسته و صاحب دم و نفس و رفیق حاج شیخ بود هر وقت از یزد مى آمد یا در منزل ما بود و یا منزل حاج شیخ ، مردى نورانى و دوست داشتنى بود و تخصص او در شناخت گیاهان طبیعى که از آنها براى معالجات استفاده مى کنند بود.
شخص ثالثى نقل مى کرد که حاج شیخ با آخوند ملاحسین به کوههاى خلج براى تهیّه گیاهان دوائى مى رفتند و او از حاج شیخ بیشتر اطلاعات داشت . من هم به همراه آنها براى کسب معلومات مى رفتم . کوههاى خلج کپچه مار که مانند افعى است زیاد دارد.
این شخص گفت : مارها قد راست تا کمر ایستاده بودند و دهان باز کرده که پرنده هاى کوچک را شکار کنند. مرحوم حاج شیخ یک نگاه به آن مارها مى کرد خشک مى شدند و مى افتادند و به من امر مى فرمود که لاشه بعضى از آنها را که براى تهیّه برخى دواها لازم بود در کیسه اى مى کردم و با خود به شهر مى آوردیم و به خانه حاج شیخ مى بردم .