مرحوم آخوند کاشی همیشه آخر مدرسه که یک حوض داشت وضو مى گرفت و هیچ وقت در حوض جلوى مدرسه وضو نمى گرفت .
وقتى هم که وضو مى گرفتند چند نفر اطراف حوض مى ایستادند تا کسى نزدیک حوض نشود،
یک دفعه یک آقاى لُرى مى آید، آن دو سه طلبه مى گویند: آقا مشغول وضو ساختن است ، آقاى لُر هیچ اهمیتى نمى دهد و سریع وضو مى گیرد.
آخوند یک نگاهى به او مى کند و مى گوید: این وضو به درد کله ات مى خورد، چون هنگام وضو گرفتن جورابهایش را در نیاورده بود تا وقتى که نوبت مسح پا برسد.
آقاى لُر به آخوند مى گوید: آقاى آخوند شما سرتون توى کتاب و قرآن است مى دانید چه کار کنید، وضوى خوب بگیرید، ما همین اندازه که مى گیریم بس است و به خدا مى گوئیم که خدایا ما یاد تو هستیم .
تا این کلمه را لُر گفت . آخوند همانجا سرش را گذاشت روى حوض و گریه شدیدى کرد و گفت : این خدا را شناخت ما که قابل نیستیم .