ثورى مى گوید: یک سال در مراسم حج ، مردى را دیدم که هنگام طواف تنها ذکر صلوات در راه مى گوید. در وقوف عرفات هم فقط به این ذکر اکتفا مى کند، در مدینه نیز تنها ذکرش صلوات بود.
من به او گفتم : تو هم در مکه و هم در مدینه تنها ذکرت صلوات بر محمد و آل طاهرینش بود، در عرفات که جایگاه و روز ناله و زارى و طلب حاجت است هم ، تو همه چیز را گذاشتى و فقط صلوات فرستادى . علت چیست ؟
او گفت : سال گذشته من به همراه پدرم به مکه آمدم ، در یکى از منازل ، پدر بیمار شد و ما نتوانستیم به راه خود ادامه دهیم : در همان جا خانه اى کرایه کرده و چراغى را روشن نمودم . سر پدرم در دامنم بود که جان سپرد.
دیدم که اندک اندک چهره اش سیاه گشت . ترسیدم ، سرش را بر زمین گذاشتم و کنارش نشستم و از رسوایى فردا در مقابل مردم گریه مى کردم . در همین حال خوابم برد.
مردى زیبا، خوش بو و خوش پوش با عمامه سفیدى وارد شد. روپوش پدرم را برداشت ، دستى بر صورتش کشید که بر اثر آن رنگ چهره پدرم سپید و نورانى گشت . من حیرت زده از او پرسیدم : تو که هستى که خدا از برکت وجود تو غم مرا برطرف ساخت ؟ فرمود: من صاحب قرآن ، محمدبن عبدالله پیامبر آخرالزمانم . بدان و آگاه باش که پدرت نافرمانى خدا را مى کرد و پیرو هواى نفس ‍ بود؛ اما چون پیوسته بر من صلوات مى فرستاد، در این ساعت که تیرگى و تاریکى گناه او را در برگرفت من به دادش رسیدم .
او این را گفت و از نظر من غایب گشت .
من از خواب برخاستم و دیدم که چهره پدرم مانند ماه شب چهارده مى درخشید. از آن روز به بعد بود که فایده صلوات را فهمیدم ، تسبیح و دعا را رها کرده و در هر حال و پیوسته صلوات مى فرستم .( منبع یا مجیر)