سلام بر پسر فاطمه (س)

اللهم بلغ مولانا الامام الهادی المهدی، القائم بامرک

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دوحدیث از امیر مومنان (ع) در لحظات پایانی زندگی مبارکشان

اصبغ بن نباته گوید: هنگامى که امیرمؤمنان علیه‏ السلام ضربتى بر فرق مبارکش فرود آمد که به شهادتش انجامید مردم بردر دارالاماره جمع شدند و خواستار کشتن ابن ملجم - لعنة الله - بودند. امام حسن علیه‏السلام بیرون آمد و فرمود: اى مردم! پدرم به من وصیت کرده که کار قاتلش را تا هنگام وفات پدرم رها سازم. اگر پدرم از دنیا رفت تکلیف قاتل روشن است و اگر زنده ماند خودش در حق او تصمیم می ‏گیرد. پس بازگردید خدایتان رحمت کند. مردم همه بازگشتند و من بازنگشتم. امام دوباره بیرون آمد و به من فرمود: اى اصبغ! آیا سخن مرا درباه پیام امیرمؤمنان نشنیدى؟ گفتم: چرا. ولى چون حال او را مشاهده کردم دوست داشتم به او بنگرم و حدیثى از او بشنوم، پس براى من اجازه بخواه خدایت رحمت کند. امام داخل شد و چیزى نگذشت که بیرون آمد و به من فرمود: داخل شو. من داخل شدم دیدم امیرمؤمنان علیه‏السلام دستمال زردى به سر بسته که زردى چهره‏اش بر زردى دستمال غلبه داشت و از شدت درد و کثرت سم پاهاى خود را یکى پس از دیگرى بلندمی ‏کرد و زمین می نهاد. آن گاه به من فرمود: اى اصبغ آیا پیام مرا از حسن نشنیدى؟ گفتم: چرا اى امیرمؤمنان، ولى شما را در حالى دیدم که دوست داشتم به شما بنگرم و حدیثى از شما بشنوم. فرمود: بنشین که دیگر نپندارم که از این روز به بعد از من حدیثى بشنوى. بدان این اصبغ که من به عیادت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم رفتم همانگونه که تو اکنون آمده‏اى، به من فرمود: اى اباالحسن، برو مردم را جمع کن و بالاى منبر برو و یک پله پایین‏تر از جاى من بایست و به مردم بگو: «هش دارید،هر که پدر و مادرش را ناخشنود کند لعنت‏خدا بر او باد. هش دارید، هر که از صاحبان خود بگریزد لعنت‏خدا بر او باد. هش دارید هر که مزد اجیر خود را ندهد لعنت‏خدا بر او باد.» اى اصبغ، من به فرمان حبیبم رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم عمل کردم  مردى از آخر مسجد برخاست و گفت: اى اباالحسن  سه جمله گفتى  آن را براى ما شرح بده. من پاسخى ندادم تا به نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم رفتم و سخن آن مرد را بازگو کردم. اصبغ گفت: در اینجا امیرمؤمنان علیه‏السلام دست مرا گرفت و فرمود: اى اصبغ، دست‏خود را بگشا. دستم را گشودم. حضرت یکى از انگشتان دستم را گرفت و فرمود: اى اصبغ  رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نیز همین گونه یکى از انگشتان دست مرا گرفت سپس فرمود: هان، اى اباالحسن من و تو پدران این امتیم هر که ما را ناخشنود کند لعنت‏خدا بر او باد. هان که من و تو مولاى این امتیم هر که از اجرت ما بکاهد و مزد ما را ندهد لعنت ‏خدا بر او باد. آن گاه خود آمین گفت و من هم آمین گفتم. اصبغ گوید: سپس امام بیهوش شد،باز به هوش آمد و فرمود: اى اصبغ آیا هنوز نشسته ‏اى؟ گفتم: آرى مولاى من. فرمود: آیا حدیث دیگرى بر تو بیفزایم؟ گفتم: آرى خدایت از مزیدات خیر بیفزاید. فرمود: اى اصبغ! رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در یکى از کوچه‏ هاى مدینه مرا اندوهناک دید و آثار اندوه در چهره‏ ام نمایان بود. فرمود: اى اباالحسن! تو را اندوهناک می ‏بینم؟ آیا تو را حدیثى نگویم که پس از آن هرگز اندوهناک نشوى؟ گفتم: آرى، فرمود: چون روز قیامت ‏شود خداوند منبرى بر پا دارد برتر از منابر پیامبران و شهیدان، سپس خداوند مرا امر کند که بر آن بالا روم، آن گاه تو را امر کند که تا یک پله پایین‏ تر ازمن بالا روى، سپس دو فرشته را امر کند که یک پله پایین ‏تر از تو بنشیند و چون بر منبر جاى گیریم احدى از گذشتگان و آیندگان نماند جز آنکه حاضر شود. آن گاه فرشته‏ اى که یک پله پایین ‏تر از تو نشسته ندا کند: اى گروه مردم بدانید: هر که مرا می ‏شناسد که می شناسد و هر که مرا نمی ‏شناسد خود را به او معرفى می کنم، من «رضوان‏» دربان بهشتم، بدانید که خداوند به من و کرم و فضل و جلال خود مرا فرموده که کلیدهاى بهشت را به محمد (ص)بسپارم و محمد (ص) مرا فرموده که آنها را به على بن ابی طالب (ع) بسپارم، پس گواه باشید که آنها را بدو سپرده ‏ام. سپس فرشته دیگر که یک پله پایین‏تر از فرشته اولى نشسته برمی ‏خیزد و به گونه ‏اى که همه اهل محشر بشنوند ندا کند: اى گروه مردم، هر که مرا می ‏شناسد که می ‏شناسد و هر که مرا نمی ‏شناسد خود را به او معرفى می ‏کنم، من «مالک‏» دربان دوزخم، بدانید که خداوند به من و فضل و کرم و جلال خود مرا امر فرموده که کلیدهاى دوزخ را به محمد(ص)  بسپارم و محمد(ص) مرا امر فرموده که آنها را به على بن ابی ‏طالب  (ع)بسپارم، پس گواه باشید که آنها را بدو سپردم. پس من کلیدهاى بهشت و دوزخ را می ‏گیرم. آن گاه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به من فرمود: اى على، تو به دامان من می آویزى و خاندانت ‏به دامان تو و شیعیانت ‏به دامان خاندان تو می ‏آویزند. من (از شادى) دست زدم و گفتم: اى رسول خدا، همه به بهشت می‏رویم؟ فرمود: آرى به پروردگار کعبه سوگند. اصبغ گوید: من جز این دو حدیث از مولایم نشنیدم که حضرتش چشم از جهان پوشید درود خدا بر او باد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

من از تو روی برنمی گردانم

سید نعمت الله جزائری می نویسد: جوانی آلوده به تمام گناهان بود، به طوری که عمل خلاف و ناشایستی نبود که او انجام نداده باشد. اتفاقاً مریض شد و هیچ یک از همسایگان به عیادت او نرفتند. یکی از همسایگان را خواست و به او گفت: همسایه ها در زندگی از من ناراحت بودند و از اذیت و آزارهای من در رنج بودند، به این جهت مرا در گوشه ی خانه ام دفن کنید!وقتی از دنیا رفت، او را در خواب دیدند که وضع بسیار خوب و شایسته ای دارد. پرسیدند: با تو چگونه رفتار شد؟ گفت: ندایی به من رسید که بنده ی من! تو را تنها گذاشتند و اعتنایی به تو نکردند، ولی من از تو روی برنمی گردانم و تو را تنها نمی گذارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

حکایتی جالب از ایت الله مرعشی نجفی

حکایتی از آیت الله مرعشی نجفی

در عصر زعامت آیت الله العظمی حائری یزدی (ره) فرد با ایمان و فقیری بود که نامش شیخ حسین بود، اما به «شیخ ارده شیره» شهرت داشت، زیرا به پیروی از قصیده ی نان و حلوای شیخ بهایی، قصیده ای درباره ی ارده شیره سروده بود. او شب ها در مقبره ی شیخان قم می خوابید و روزها در یکی از ایوان های صحن مطهر حضرت معصومه(س) می نشست و برای مردم بی سواد کاغذ می نوشت و پول ناچیزی می گرفت و با آن روزگار می گذرانید. نه منزلی داشت و نه زن و بچه ای. حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی(ره) درباره ی این مرد، می فرماید: ((در دوران قحطی و گرانی که بسیاری از مردم فقیر و محروم از گرسنگی تلف می شدند، «شیخ ارده شیره» اشعاری در این زمینه خطاب به خدا گفت که به کفریات او شهرت یافت. از جمله آنها است:

ای خدا! کرده ای چنان داغم
سجده ات گر کنم قُرُمساقم
بندگان ز جوع می میرند
می زنی باز لاف که رزاقم
عجیب آن که بعد از انتشار این اشعار، قحطی و گرانی مرتفع شد و نعمت و فراوانی از راه رسید.
یکی از شب های سرد زمستان، پیش از سحر برای تشرف به حرم مطهر، از خانه بیرون آمدم. هوا سرد بود و برف به شدت می بارید. هنگامی که به حرم رسیدم، دیدم هنوز درها گشوده نشده است. با خود گفتم: به شیخان می روم و فاتحه ای می خوانم و برمی گردم، تا در صحن را باز کنند. هنگامی که به شیخان رسیدم، به سوی مقبره ی جناب «زکریابن آدم اشعری» حرکت کردم. وقتی به آن جا رسیدم، صدای شیخ ارده شیره (که در حال مناجات با خدا بود) به گوشم رسید که خالصانه و بی ریا می گفت: «ای خدا! عمری با نان خشک ساختم و صدایم درنیامد و نزد بنده هایت لب به شکوه و گلایه باز نکردم. خدای من! چه می شود امشب این نماز بدون وضو و تیمم من را بپذیری؟ از مناجات او دریافتم که از فشار سرما و یخ بندان و عدم امکانات، نتوانسته است نماز را با طهارت بخواند و از خدا می خواهد همان را که انجام داده است بپذیرد و او را مورد مهر و محبت خود قرار دهد. به حرم بازگشتم و این موضوع را به کسی نگفتم و شیخ هم پس از چندی از دنیا رفت. پس از فوتش شخصی نزد من آمد و گفت: شیخ ارده شیره را در خواب دیدم که وضع بسیار خوبی داشت و گفت این پیام را به شما برسانم: «خدا مرا به خاطر همان نماز بی وضو و تیمم، مورد بخشایش و محبت خود قرار داد.» آن گاه من جریان را برای او تعریف کردم.
آری:
ما درون را بنگریم و حال را
نی برون را بنگریم و قال را

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نسخه ای از سلمان فارسی

از جناب سلمان فارسی (رحمه الله علیه) روایت است که ((هر کس به مدت ده روز بعد از نماز صبح و قبل از سخن گفتن با کسی، سوره ی «یاسین» را بخواند و این دعا را ده مرتبه قبل از تلاوت آن بخواند، به قصد هر حاجتی که بخواند روا شود و اگر روا نشود، بر من لعنت کند چرا که اسم اعظم خداوندی در این دعاست و دعا این است: «بسم الله الرحمن الرحیم یا قدیم یا دائم یا حی یا قیوم یا فرد یا وتر یا واحد یا احد یا صمد یا من لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفواً أحد و صلی الله علی محمد و اله اجمعین برحمتک یا ارحم الراحمین))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰