در کتاب روضة الانوار صفحه 47 نوشته شده بود:
در زمان پیغمبر اکرم (ص ) رسم بود که هر وقت مى خواستند عازم جهاد شوند، میان هر دو نفر از صحابه و یاران عقد اخوت و برادرى مى بستند تا به هنگام رفتن به جهاد، یکى از آن دو در شهر بماند و رسیدگى به امورات زندگى خودش و برادرش را به عهده بگیرد و دیگرى بدنبال مجاهده با کفار برود.
رسول خدا (ص ) در غزوه تبوک میان سعید بن عبدالرحمن و ثعلبه انصارى عقد برادرى بست . سعید، در ملازمت پیغمبر به جهاد رفت و ثعلبه هم در مدینه ماند و عهده دار کارهاى ضرورى خانواده او گردید. ثعلبه هر روز مى آمد و آب و هیزم و سایر مایحتاج خانواده سعید را مهیا میکرد.
در یکى از روزها که زن سعید راجع به کار لازم خانه طبق معمول از پس پرده با او حرف مى زد، وسوسه نفس ، هوس خفته ثعلبه را بیدار نمود و با خود گفت مدتى است که این زن از پس پرده با تو سخن مى گوید، آخر نظرى بیانداز و ببین در پشت پرده چیست ؟ و گوینده این سخنان چه قیافه و شکلى دارد. ببین زن تو زیباتر است یا زن سعید و ... خیالات شیطانى و هوسهاى نهانى چنان او را تحریک نمود که قادر بر حفظ خویش نبود بهمین منظور جراءت بخود داد و پرده را کنار زد و دید که او زنى زیباست که هاله اى از حجب و حیاء رخسار او را احاطه کره است .
ثعلبه با همین یک نگاه چنان دل از دست داد و بى قرار شد که قدم پیش نهاد و به زن نزدیک شد آنگاه دست دراز کرد که او را در آغوش ‍ گیرد ولى در همان لحظه حساس و خطرناک زن فریاد زد و گفت ( ویحک یا ثعلبه ) واى بر تو اى ثعلبه آیا سزاوار است که شوهر من در رکاب رسول خدا مشغول پیکار و جهاد باشد و تو در اینجا پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدرى ؟!
این سخن مانند صاعقه اى بر مغز ثعلبه فرود آمد، فریادى کشید و از خانه بیرون رفت و سر به کوه و صحرا نهاد، ثعلبه در پاى کوهى شب و روز با پریشانى و بى قرارى و گریه و زارى مى گذرانید، و پیوسته مى گفت خدایا تو معروف به آمرزشى و من موصف به گناهم ...
مدتها گذشت و او همچنان در بیابانها گریه و زارى مى کرد و عذر تقصیر به پیشگاه خدا مى برد و طلب عفو و آمرزش مى کرد تا اینکه پیغمبر اکرم (ص ) از سفر جهاد مراجعت نمودند. وقتى سعید به خانه آمد قبل از هر چیز احوال ثعلبه را پرسید؟ زن سعید ماجرا را براى او شرح داد و گفت : او هم اکنون در بیابانها با غم و اندوه و ندامت دست به گریبان است .
سعید با شنیدن این سخن از خانه بیرون آمد و براى جستجوى ثعلبه بهر طرف روى آورد. سرانجام او را دید که در پشت سنگى نشسته و دست به سر گرفته و با صداى بلند مى گوید:
اى واى بر پشیمانى و اى واى بر شرمسارى واى واى بر رسوائى روزقیامت سعید نزدیک آمد. او را در کنار گرفت و دلدارى داد و گفت : اى برادر برخیز با هم نزد پیغمبر رحمتٌ للعالمین برویم شاید برایت چاره اى بیندیشد.
ثعلبه گفت : اگر لازم است که حتما به حضور پیغمبر شرفیاب شوم باید دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گریزپا به خدمت پیغمبر ببرى .
سعید ناچار دستهاى او را بست و طنابى در گرندش افکند و بدینگونه روانه مدینه شدند ثعلبه دخترى بنام حمصانه داشت چون خبر آمدن پدرش را شنید، دوان دوان بسوى او شتافت ، همینکه پدر را با آن حالت دید، اشک تاثر ازدیدگانش فرو ریخت و گفت : اى پدر این چه وضعى است که مشاهده مى کنم ؟!
ثعلبه گفت : اى فرزند این حال گنه کاران در دنیاست ، تا شرمسارى و رسوائى آنها در سراى دیگر چگونه باشد.
همانطور که مى آمدند از درِ خانه یکى از صحابه گذر کردند صاحبخانه بیرون آمد و چون از مطلب آگاه شد ثعلبه را از پیش خود راند و گفت دور شو که مى ترسم به واسطه خیانتى که مرتکب شده اى به عذاب الهى گرفتار شوى برو تا شومى عمل تو به من نرسد همچنین با هر کس روبرو مى شد او را بیم مى داد و از خود مى راند تا اینکه به حضور امیرالمؤ منین على (ع ) رسید.
حضرت فرمود: اى ثعلبه نمى دانستى که توجّهات الهى نسبت به مجاهدان و جنجگویان راه حق از هرکس دیگرى بیشتر است ؟ اکنون این کار جز به وسیله پیغمبر تدارک نمى شود.
ثعلبه با همان وضع آمد و درِ خانه پیغمبر ایستاد و با صداى بلند گفت : (المذنب المذنب ) گنه کار آمد، گنه کار آمد. حضرت اجازه دادند وارد شود و پس از ورودش پرسیدند: اى ثعلبه این چه وضعى است ؟!
ثعلبه خلاصه اى از ماجرا را عرض کرد. حضرت فرمودند گناهى بزرگ و خطائى عظیم از تو سرزده از اینجا برو و با خدا راز و نیاز کن تا ببینم چه فرمانى از طرف خدا آید.
ثعلبه از خانه پیغمبر (ص ) بیرون آمد و روى به صحرا نهاد در این حال دخترش جلو آمد و گفت : اى پدر دلم سخت به حالت مى سوزد مى خواهم هرجا مى روى همراهت باشم ولى چون پیغمبر تو را از پیش خود رانده است من هم دیگر به تو نمى پیوندم .
ثعلبه در بیابانها مى نالید و روى زمین هاى داغ مى غلطید و پى درپى میگفت : خدایا همه کس مرا از پیش خود راندند و دست نا امیدى بر سینه ام زدند. اى مونس بى کسان ، اگر تو دستم را نگیرى که دستم را بگیرد؟ و اگر تو عذرم را نپذیرى که بپذیرد؟! چند روز بدین منوال در سوز و گداز بسر برد و چند شبى را به گریه و نیاز به پایان آورد.
سرانجام هنگام نماز عصر پیک حق آمد و این آیه روحبخش را بر حضرت ختمى مرتبت (ص ) خواند:
وَ الَّذینَ اِذا فَعَلُوا فاحِشَةً اَوْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ ذَکَرُوا اللّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ اِلا اللّهُ وَ لَمْیُصِرُّوا عَلى ما فَعَلُوا وَ هُمْ یَعْلَمُونَ (1)
یعنى نیکان کسانى هستند که هرگاه کار ناشایستى از آنها سرزند خدا را بیاد آورند و از گناه خود توبه و استغفار کنند. کیست جز خداوند که گناهان را بیامرزد؟ آنها کسانى هستند که بر کارهاى زشت خود اصرار نورزند زیرا به زشتى گناهان آگاهند.
جبرئیل امین عرض کرد: یا رسول اللّه ! خداوند مى فرماید: از ما بخواه تا ثعلبه را بیامرزیم .
پیغمبر اکرم (ص ) ، حضرت على (ع ) و سلمان رضواللّه علیه را به جستجوى ثعلبه فرستاد، در میان راه چوپانى به آنها رسید. حضرت على (ع ) سراغ ثعلبه را از او گرفت شبان گفت : شبها شخصى به اینجا مى آید و در زیر این درخت مى نالد.
حضرت امیرالمؤ منین (ع ) و سلمان رضوان اللّه علیه صبر کردند تا شب فرارسید. ثعلبه آمد و در زیر آن درخت دست نیاز به سوى خداوند بى نیاز دراز کرد و عرض کرد: خداوندا از همه جا محرومم اگر تو نیز مرا برانى بکه روآورم . و چاره کار را از کجا بخواهم ؟!
در این هنگام مولاى متقیان على (ع ) گریست ، آنگاه نزدیک آمد و فرمود: اى ثعلبه مژده مژده خداوند تو را آمرزید و اکنون پیغمبر تو را میخواند. آنگاه آیه شریفه یاد شده را که راجع به توبه او نازل شده بود،قرائت نمود. ثعلبه برخاست و همراه حضرت امیرالمؤ منین (ع ) به مدینه آمد و یکسر وارد مسجد پیغمبر (ص ) شدند،پیغمبر (ص ) مشغول نماز عشاء بود، حضرت امیر (ع ) و سلمان و ثعلبه به نماز اقتدا کردند بعد از سوره حمد پیغمبر (ص ) شروع به قرائت سوره تکاثر نمود.
همینکه آیه اول را تلاوت فرمود (الهیکم التکاثر) شما را بسیارى مال و فرزند و غیره مشغول داشته . ثعلبه نعره اى زد و چون آیه دوم را قرائت فرمود (حتى زُرتم المقابر) تا آنجا که به گور و دیدار اهل قبور رفتند. فریاد بلندى زد و چون آیه سوم را شنید (کلا سوف تعلمون ) آن چنین است که بزودى خواهید دانست . ناله اى دردناک برآورد و نقش بر زمین شد.
بعد از نماز پیغمبر اکرم (ص ) دستور داد آب آوردند و بصورتش ‍ پاشیدند ولى ثعلبه بهوش نیامد و مانند چوب خشک روى زمین افتاده بود، چون درست ملاحظه کردند دیدند ثعلبه جان به جان آفرین تسلیم کرده است .
حضرت رسول (ص ) و صحابه از این جریان متاءثر گردیدند و همگى گریان شدند. در این موقع حمصانه دختر ثعلبه از جریان مطلع شد و به مسجد آمد و در حالیکه بشدت اشک میریخت ، عرضکرد؛یا رسول اللّه من بواسطه اینکه شما پدرم را از خود دور ساختید از او روى برتافتم و ملاقات و دیدار او را موکول به رضایت شما نمودم .اکنون که او را از گناهانى آمرزیده و در حالیکه شما از او راضى هستید از دنیا رفته مى بینم بسیار خرسندم .
حضرت رسول (ص ) دختر پدر مرده را تسلیت فرمود: سپس در مراسم تکفین و تشییع او شرکت نمود و او را با کمال احترام بخاک سپردند...