در زمان خلافت ((ماءمون الرشید)) در شهر ((طوس )) عالمى از دوستان ((اهلبیت و خاندان پیغمبر (ص )) در پریشانى و تنگدستى زندگى مى کرد.
از قضا براى امرار معاش خود مقدارى هم به نانوا و عطار و بقّال و خواربار فروش ، بدهکار شده بود، و هرچه مى خواست خود را از این مهلکه نجات دهد میَسّر نمى شد، تا اینکه یک روز تمام طلبکارها در خانه اش جمع شدند وبناى داد و فریاد گذاشتند.
در این میان یکى از همسایه ها خبردار شد و طلبکاران را دعوت به آرامش نمود، و از آنها خواست یک ماه به او مهلت دهند، تا عالم دِیْنش را اداء کند، آنها نیز به امید فرج ناگزیر با درخواست آن (همسایه ) موافقت کردند.
فرداى آن روز به قصد دیدار یکى از اقوام ثروتمندش در نیشابور، خواست شهر طوس را ترک کند، در این اثناء غلامى نزد او آمد و از مولاى خود دو کیسه طلائى را برسم امانت نزد عالم سپرد و گفت : مولایم عازم حج است پس از مراجعت آن را پس خواهد گرفت .
عالم با ایمان چون امین مردم بود امانت را گرفت و در محل اَمْنى از خانه آن را پنهان کرد، و به عیالش هم چیزى از این ماجرا نگفت ، و به سفرش ادامه داد.
پس از رسیدن به نیشابور او را دست خالى برگردانیدند.
از آن طرف همسرش به تکاپو افتاد و در جستجوى پولى براى نانى شد، که ناگهان چشمش به آن دو کیسه پول افتاد و گفت : عجبا شوهرم پول داشت و اظهار ندارى مى کرد، یا از آن غافل بوده ، پس از خدا خواسته ، مقدارى از پولها را بر مى دارد، و بدهى طلبکاران را مى دهد و آنچه احتیاج زندگیش بود، خریدارى مى کند، و با خیال راحت مشغول زندگى مى شود.
آن عالم بیچاره وقتى به شهرش برمى گردد و به خانه مى آید، خانه را نو نوار مى بیند و همه چیز را زیبا و نیکو مى یابد، همسرش با گرمى از او پذیرائى کرده و مى گوید: آفرین بر تو، چرا نگفتى آن دو کیسه نقدینه هست ، از آن استفاده کنید و از این پریشانى رهایى یابیم .
عالم گفت : کدام کیسه را مى گوئى ؟!... وقتى به سراغ آنها رفت ، دید جایشان خالى است .
گفت : اى زن نکند این دو کیسه زر را برداشته اى ؟! آنها امانت مردم بوده ، از شدّت ناراحتى نقش زمین مى شود و از حال مى رود.
او را به هوش مى آورند، اتّفاقا غلام سر مى رسد و مطالبه آن دو کیسه زر را مى نماید و مى گوید: مولایم از سفر حجّ منصرف شده آن دو کیسه را بده .
عالم پریشان خاطر شده و از اینکه آبرویش در خطر افتاده سخت ناراحت مى شود و یک روز مهلت مى خواهد.
عالم با خود فکر مى کند و مى گوید: ((جز خداى اَرْحَم الرّاحمین )) پناهگاهى نیست . خلاصه دل از همه جا مى برد و دنیا پیش چشمش ‍ سیاه مى شود، نیمه شب به درگاه خدا رو مى آورد و با آه و زارى صدا مى زند: یاارحم الراحمین بفریادم برس سوار بر اسب و مهار آن را روى خود اسب مى اندازد که هرجا مى خواهد برود.
همینطورى که ناراحت بود و صدا مى زد: ((یا ارحم الراحمین )) اى خدایى که از همه بخشنده ها بخشنده ترى و از همه مهربانها مهربان ترى ...
یک وقت شنید یکى از پشت سر او را صدا مى زند، وقتى نگاه کرد، دید یک غلام سیاه است ، که صدا مى زند: اى فلان عالم بیا که مولایم تو را مى خواهد.
مى گوید: مولایت کیست ؟
غلام مى گوید: مولایم آقا حضرت على بن موسى الرضا (ع ) است که شما را طلبیده .
عالم محضر مقدّس آقا شرفیاب مى شود و عرضه مى دارد یابن رسول اللّه فرمایشى داشتید.
حضرت مى فرماید: آرى این چهار کیسه را بگیر، زیرا به خوب پناهگاهى پناهنده شدى و این عطیّه و هدیه خداست که او را به نام اعظمش صدا زدى و خواندى .
عرض مى کند: آقاجان شما از کجا متوجّه شدید که من گرفتارم و اسم اعظم خدا کدامیک از اسماء اللّه است که من گفته ام .
حضرت مى فرماید: در خواب به من فرمودند: ((یکى از بندگان ما در فلان جا پریشان است و مرا به اسم اعظم مى خواند، این چهار کیسه را به او هدیه بدهید)) این دو کیسه امانت آن بنده خداست و این دو کیسه مخارج خودت و عیالت ، ((اسم اعظم همان است که مى گفتى : یا ارحم الراحمین.